Persia پارسا

A place to watch the beauty of the World منزلگاهی برای احساس زیبایی ها و آرامش

عکس من
نام:
مکان: Iran

I am moved to telegram & Instagram : :من به تلگرام و اینستاگرام کوچ کرده ام: http://Telegram.me/zabihmand https://www.instagram.com › zabihmand . . . ........................................Active,Smart,Successful,. . . Persian, M.A. in Urban Planning, M.B. in Civil Engineering, B.C. in IT & Tourism, teacher of Art (Latin Calligraphy).................................................. شهرزاد قصه های حافظ و سعدیم شمشیرم را از رو می بندم ، همچون مازیار و بابک ، اندیشه ام را سامان می بخشم چون داریوش و کوروش ، ایمانم را از زرتشت و محمد (ص) می گیرم و فریاد هایم را از رستم فرخ زاد . خون هرمزان در رگ های من می جوشد . من در برابر همه دشمنان سرزمینم خواهم ایستاد ، هرچند که بسان یزدگرد تنهاترین باشم . من خروشم را از کارون می گیرم ، صداقتم را از خلیج همیشگی فارس و سختی ام را از سهند . تشنه نیستم ، همچون کویر . دل من شهر سوخته سیستان است . چون ابرکوه سرو بر باور هایم استوارم و سخنم را از توس فرا می گیرم . این منم .زاده مهر پارس ، یک ایرانی

پنجشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۶

گل صداقت


در روزگاران قديم امپراطوري در چين زندگي مي كرد كه به يگانه پسر خود بسيار علاقه مند بود . وقتي به سن كهولت رسيد ، مشاوران دربار به او يادآور شدند كه بايد فرزند خود را براي جانشيني آماده كند. امپراطور كه هميشه به ذكاوت و شايستگي شاهزاده ايمان داشت ، از اين بابت غمي به خود راه نداد و به مشاورانش گفت : من هر لحظه آماده ام كه تاج و تخت خود را به فرزندم واگذار كنم. اما مشاوران گفتند : از شرايط امپراطور شدن آن است كه شاهزاده مي بايستي همسري اختيار كند . امپراطور كه مي دانست شاهزاده به راحتي و با هر دختري ازدواج نخواهد كرد به فكر فرو رفت . روز بعد شاهزاده را احضار و مطلب را با وي درميان گذاشت . شاهزاده از پدر رخصت خواست كه يك ماه به او فرصت بدهد تا بتواند دختري را كه شايستگي همسري او و ملكه دربار شدن را داشته باشد ، بيابد. پدر نيز قبول كرد.

فرداي آن روز جارچيان در شهر جار زدند كه : به دستور شاهزاده امشب جشني در قصر بر پاست و شاهزاده بدين وسيله از همه دختراني كه خود را شايسته اين مهم مي دانند دعوت مي كند كه به قصر بيايند و در آزموني كه شاهزاده براي انتخاب همسر برگذار خواهد كرد شركت جويند.

خدمتكاري در قصر زندگي مي كرد كه از زندگي خود هميشه راضي و خدا را شاكر بود . اما ناراحتي بزرگي داشت و آن اينكه خدمتكار را دختري بود كه دل به شاهزاده بسته بود. خدمتكار وقتي حرف هاي جارچيان را شنيد در دل شاد شد و به خانه رفت و ماجرا را براي دخترش تعريف كرد. خدمتكار قصر آرزو مي كرد تا شاهزاده هرچه زودتر با دختري از اشراف كه درخور خود او بودند ، ازدواج كند تا اينكه مهر او از دل دخترش بدر رود.

وقتي دختر ماجرا را شنيد غمگين شد ولي از پدر خود خواست تا اجازه دهد تا او نيز مانند ساير دخترهاي شهر در ميهماني شاهزاده شركت كند. هر چه پدر اصرار كرد كه دخترم شاهزاده در ميان دختران زيبا و باهوش شهر به تو نگاه هم نخواهد كرد، به خرج دختر نرفت و از پدر خواست تا شانس ديدار شاهزاده را از او نگيرد.

پدر نيز وقتي ناراحتي هاي دختر را ديد رضايت داد و با خود فكر كرد كه : بهتر است دخترم خود از نزديك شاهد زيبا رويان چين باشد تا بي جهت دل به فرزند امپراتور نبندد.

آن شب شاهزاده پس از خير مقدم و تشكر از ميهمانان به هر دختر جوان چند دانه داد و سپس از همه آنها خواست تا دانه ها را بكارند و هر كدام از آنها كه گل زيباتري را پرورش دهد، او ملكه آينده چين خواهد بود.

وقتي دختر به خانه آمد ، با عشق فراواني دانه ها را در بهترين گلداني كه مي توانست تهيه كند كاشت و از آن روز تمام فكر او رسيدگي به گلدان و مراقبت از دانه ها شد. اما افسوس كه هر چه مي گذشت دانه ها اصلا سبز هم نمي شدند، چه رسد به آنكه گل هم بدهد!

دختر با باغبانهاي قصر مشورت كرد و هر كود و ماده ديگري را كه آنها سفارش مي كردند به گلدان اضافه مي كرد . ولي همچنان دانه ها خشك بودند و خبري از رشد آنها نبود. بدين ترتيب روزها يكي پس از ديگري سپري شدند و 29 روز گذشت . فرداي آن روز مي بايست دختران شهر با گلدان هايشان به قصر مي آمدند. دخترك مجددا با خواهش و التماس پدر را راضي كرد كه : مانع از آخرين ديدار او از شاهزاده نشود و گفت كه مي دانم كه ديگر من شاهزاده را نخواهم ديد . پس بگذاريد براي آخرين بار او را در ميان مردم ببينم و بعد براي هميشه تنها عشق او را در سينه داشته باشم و ديگر جايي نام او را هم بر زبان نياورم. پدر نيز به ناچار قبول كرد.

روز ميهماني رسيد و دسته دسته دختران شهر با گلدانهاي بسيار زيبا و گلهاي متنوع بسياري به قصر آمدند. گلهايي كه اغلب دختران با خود آورده بودند ، هر بيننده اي را خيره مي كرد. دخترك تنها كسي بود كه گلداني بدون گل و تنها با دانه هايي خشك به قصر آورده بود و مورد تمسخر افراد واقع شده بود و پدرش با خود مي گفت : خدايا دخترم ديوانه شده است.

شاهزاده پس از آنكه با همه ميهمانها خوش بشي انجام داد خطاب به ميهمانان گفت : من از همه شما بواسطه گلهاي بي اندازه زيبايي كه پرورش داده ايد متشكرم . اما من دانه هايي نابارور به همه شما داده بودم و در ميان شما تنها يك نفر به دانه هايي كه از من گرفته بود وفادار ماند و خواست كه حتما همان دانه ها برايش گل بدهند. بله گلي كه او پرورش داده گل صداقت است و آن چيزي است كه من براي انتخاب ملكه بدان نياز داشتم. من انتخاب خود راكردم