Persia پارسا

A place to watch the beauty of the World منزلگاهی برای احساس زیبایی ها و آرامش

عکس من
نام:
مکان: Iran

I am moved to telegram & Instagram : :من به تلگرام و اینستاگرام کوچ کرده ام: http://Telegram.me/zabihmand https://www.instagram.com › zabihmand . . . ........................................Active,Smart,Successful,. . . Persian, M.A. in Urban Planning, M.B. in Civil Engineering, B.C. in IT & Tourism, teacher of Art (Latin Calligraphy).................................................. شهرزاد قصه های حافظ و سعدیم شمشیرم را از رو می بندم ، همچون مازیار و بابک ، اندیشه ام را سامان می بخشم چون داریوش و کوروش ، ایمانم را از زرتشت و محمد (ص) می گیرم و فریاد هایم را از رستم فرخ زاد . خون هرمزان در رگ های من می جوشد . من در برابر همه دشمنان سرزمینم خواهم ایستاد ، هرچند که بسان یزدگرد تنهاترین باشم . من خروشم را از کارون می گیرم ، صداقتم را از خلیج همیشگی فارس و سختی ام را از سهند . تشنه نیستم ، همچون کویر . دل من شهر سوخته سیستان است . چون ابرکوه سرو بر باور هایم استوارم و سخنم را از توس فرا می گیرم . این منم .زاده مهر پارس ، یک ایرانی

سه‌شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۷

نگذار این زنجیره عشق به تو ختم شود.


ک ضرب المثل قدیمی می گوید: از هر دست بدهی، از همان دست پس می گیری.

در نور کم غروب، زن سالخورده ای را دید که در کنار جاده درمانده، منتظر بود. در آن نور کم متوجه شد که او نیاز به کمک دارد جلوی مرسدس بنز زن ایستاد واز اتومبیلش پیاده شد. در این یک ساعت گذشته هیچ کس نایستاده بود تا کمکش کند. زن به خود گفت مبادا این مرد بخواهد به من صدمه ای بزند؟ ظاهرش که بی خطر نبود، فقیر وگرسنه هم به نظر می رسید. مرد زن را که در بیرون از ماشین ایستاده بود دید ومتوجه آثار ترس در او شد.

گفت: خانم، من آمده ام به شما کمک کنم. بهتر است شما بروید داخل اتومبیل که گرم تر است. ضمناً اسم من برایان آندرسون است.

فقط لاستیک ماشینش پنچر شده بود، اما همین هم برای یک زن سالخورده مصیبت محسوب می شد. برایان در مدت کوتاهی لاستیک را عوض کرد.

زن گفت اهل سنتلوِِِِِِئیس است و عبوری از آنجا می گذشته است. تشکر زبانی برای کمک آن مرد کافی نبود. از او پرسید که چه مبلغ بپردازد.هرمبلغی می گفت می پرداخت. چون اگر او کمکش نمی کرد، هر اتفاقی ممکن بود بیفتد. برایان معمولاً برای دستمزدش تأمل نمی کرد، اما این بار برای مزد نکرده بود. برای کمک به یک نیازمند کرده بود. والبته، در گذشته، افراد زیادی هم به اوکمک کرده بودند.

او به خانم گفت که اگر واقعاً می خواهد مزد او را بدهدف دفعه بعد که نیازمندی را دید، به او کمک کند وافزود: وآن وقت از من هم یادی کنید.

خانم سوار اتومبیلش شد ورفت. چند کیلومتر جلوتر، خانم، کافه ای دید. به آن کافه رفت تا چیزی بخورد. پیشخدمت(زن) پیش آمد وحولۀ تمیز آورد تا موهایش را خشک کند. پیشخدمت لبخند شیرینی داشت، لبخندی که صبح تا شب سر پا بودن هم، نتوانسته بود محوش کند. آن خانم دید که پشخدمت باید هشت ماهه حامله باشد، با این حال نگذاشته بود فشار و درد، تغییری در رفتارش بدهد. آن گاه به یاد برایان افتاد. وقتی آن خانم غذایش را تمام کرد، صورتحساب را با یک اسکناس صد دلاری پرداخت. پیشخدمت رفت تا بقیه پول را بیاورد وقتی برگشت، آن خانم رفته بود. پیشخدمت نفهمید آن خانم کجا رفت. بعد متوجه شد چیزی روی دستمال سفره نوشته شده است. با خواندن آن اشک به چشمش آمد: چیزی لازم نیست به من برگردانی. من هم در چنین وضعی قرار داشته ام. شخصی به من کمک کرد، همان طور که من به تو کمک کردم. اگر واقعاً می خواهی دین خود را ادا کنی، این کار را بکن: نگذار این زنجیره عشق به تو ختم شود.

زیر دستمال چهارصد دلار دیگر هم بود. آن شب او به این پول ونوشته فکر می کرد. آن خانم از کجا فهمید که او وشوهرش به آن پول نیاز داشتند. بچه ماه آینده به دنیا می آمد و آن وقت وضع بدتر هم می شد. شوهرش هم خیلی نگران بود. همان طور که کنار شوهرش دراز کشده بود به نرمی او را بوسید وآهسته در گوشش گفت: نگران نباش، همه چیز دست می شود، برایان آندرسون.

1 Comments:

Anonymous ناشناس said...

ریبا بود بسیار زیبا، ای کاش آدمها قبل از اینکه خیلی دیر بشه قدر دوستاشونو بدونن و اونا رو رها نکنن.

یکشنبه, آبان ۰۵, ۱۳۸۷ ۲:۱۴:۰۰ بعدازظهر  

ارسال یک نظر

<< Home