Persia پارسا

A place to watch the beauty of the World منزلگاهی برای احساس زیبایی ها و آرامش

عکس من
نام:
مکان: Iran

I am moved to telegram & Instagram : :من به تلگرام و اینستاگرام کوچ کرده ام: http://Telegram.me/zabihmand https://www.instagram.com › zabihmand . . . ........................................Active,Smart,Successful,. . . Persian, M.A. in Urban Planning, M.B. in Civil Engineering, B.C. in IT & Tourism, teacher of Art (Latin Calligraphy).................................................. شهرزاد قصه های حافظ و سعدیم شمشیرم را از رو می بندم ، همچون مازیار و بابک ، اندیشه ام را سامان می بخشم چون داریوش و کوروش ، ایمانم را از زرتشت و محمد (ص) می گیرم و فریاد هایم را از رستم فرخ زاد . خون هرمزان در رگ های من می جوشد . من در برابر همه دشمنان سرزمینم خواهم ایستاد ، هرچند که بسان یزدگرد تنهاترین باشم . من خروشم را از کارون می گیرم ، صداقتم را از خلیج همیشگی فارس و سختی ام را از سهند . تشنه نیستم ، همچون کویر . دل من شهر سوخته سیستان است . چون ابرکوه سرو بر باور هایم استوارم و سخنم را از توس فرا می گیرم . این منم .زاده مهر پارس ، یک ایرانی

سه‌شنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۴

چشمها را باید شست . . . ا

پير مردي بر قاطري بنشسته بود و از بياباني مي گذشت سالکي را بديد که پياده مي رفت. پير مرد گفت : اي مرد به كجا رهسپاري ؟ا
سالك گفت : به دهي كه گويند مردمش خدا نشناسند و كينه و عداوت مي ورزند و زنان خود را از ارث محروم مي کنند. پير مرد گفت : به خوب جايي مي رويسالك گفت:چرا؟ پير مرد گفت : من از مردم آن ديارم و ديري است كه چشم انتظارم تا کسي بيايد و اين مردم را هدايت کند.سالك گفت : پس آنچه گويند راست باشد ؟پيرمرد گفت : تا راست چه باشدسالک گفت: آن كلام كه بر واقعيتي صدق كند.ا
پيرمرد گفت: در آن ديار کسي رامي شناسي كه در آنجا منزل كني ؟سالك گفت : نه پيرمرد گفت: مردماني چنين بد سيرت چگونه تو را ميزبان باشند ؟سالك گفت : ندانم پيرمرد گفت : چندي ميهمان ما باش . باغي دارم و ديري است كه با دخترم روزگار مي گذرانم سالك گفت : خداوند تو را عزت دهد اما نيك آن است كه به ميانه مردمان کج كردار روم و به كار خود رسمپير مرد گفت : اي كوكب هدايت شبي در منزل ما بيتوته کن تا خودت را بازيابي و هم ديگران را بازسازيسالك گفت : براي رسيدن شتاب دارم پير مرد گفت : نقل است شيخي از آن رو كه خلايق را زودتر به جنت رساند آنان را تركه مي زد تا هدايت شوند . ترسم كه تو نيز با مردم اين ديار كج كردار آن كني كه شيخ کرد. سالك گفت : ندانم كه مردم با تركه به جنت بروند يا نه ؟پيرمردگفت: پس تامل كن تا تحمل نيز خود آيد . خلايق با خداي خود سرانجام به راه آيند پيرمرد و سالك به باغ رسيدند . از دروازه باغ كه گذر كردندسالک گفت: حقا كه اينجا جنت زمين است . آن چشمه و آن پرندگان به غايت مسرت بخش اند پيرمرد گفت : بر آن تخت بنشين تا دخترم ما را ميزبان باشد دخترسالک با شال و دستاري سبزنزد ميهمان آمد و تنگي شربت بياورد و بنهاد سالک در او خيره بماند و در لحظه دل باخت شب را آنجا بيتوته كرد و سحرگاهان كه به قصد گزاردن نماز برخاست پيرمرد گفت: با آن شتابي كه براي هدايت خلق داري پندارم كه امروز را رهسپاري سالک گفت: اگرمجالي باشد امروز را ميهمان تو باشمپير مرد گفت : تامل در احوال آدميان راه نجات خلايق است اينگونه کن. سالك در باغ قدمي بزد و كنار چشمه برفت . پرنده هارا نيک نگريست و دختر او را ميزبان بود . طعامي لذيذ بدو داد و گاه با او هم كلام شد. دختر از احوال مردم و دين خدا نيك آگاه بود و سالك از او غرق در حيرت شد. روز دگر سالك نماز گزارد و در باغ قدم زد پيرمرد او را بديد و گفت : لابد به انديشه اي که رهسپار رسالت خود بشوي سالك چندي به فكر فرو رفت و گفت : عقل فرمان رفتن مي دهد اما دل اطاعت نكندپيرمرد گفت : به فرمان دل روزي دگر بمان تا كار عقل نيزسرانجام گيردسالك روزي دگر بماندپير مرد گفت : لابد امروز خواهي رفت افسوس که ما را تنها خواهي گذاشتسالك گفت : ندانم خواهم رفت يا نه , اما عقل به سرانجام رسيده است. اي پيرمرد من دلباخته دخترت هستم و خواستگارش پيرمرد گفت: با اينكه اين هم فرمان دل است اما بخر دانه پاسخ گويم سالك گفت : بر شنيدن بي تابم. پير مرد گفت :به شرطي دخترم را تزويج خواهم كرد سالك گفت : هر چه باشدگردن نهم پير مرد گفت : به ده بروي و آن خلايق كج كردار را به راه راست گرداني تا خدا از تو و ما خشنود گرددسالك گفت : اين كار بسي دشوار باشدپيرمرد گفت:آن گاه كه تو را ديدم اين كار سهل مي نمودسالك گفت : آن زمان من رسالت خود راانجام ميدادم اگر خلايق به راه راست مي شدند من کار خويشتن را تمام کرده بودم و اگر نشدند من کارخويشتن را به تمام کرده بودم. پير مرد گفت : پس تو را رسالتي نبود و در پي كار خود بوديسالك گفت : آري پير مرد گفت : اينك كه با دل سخن گويي كج كرداري را هدايت کن و باز گرد آنگاه دخترم از آن توسالك گفت : آن يك نفر را من بر گزينم يا تو؟ پير مرد گفت : پير مردي است ربا خوار كه در گذر دكان محقري دارد و در ميان مردم كج كردار،او شهره است سالك گفت : پيرمردي كه عمري بدين صفت بوده و به گناه خود اصرار دارد چگونه با دم سرد من راست گردد ؟پير مرد گفت : تو براي هدايت خلقي مي رفتي! سالك گفت : آن زمان رسم عاشقي نبودپيرمرد گفت: نيک گفتي اينك كه شرط عاشقي است برو به آن ديار و در احوال مردم نيك نظر كن، مي خواهم بدانم چه ديده و چه شنيده اي؟ گفت : همان كنم که تو گويي سالک به آن ديار که رسيد سراغ پير مرد را گرفتمرد گفت : اين سوال را از كسي ديگرمپرس سالك گفت : چرا ؟مرد گفت : ديري است كه توبه كرده و از خلايق حلاليت طلبيده و همه ثروت خود را به فقرا داده و با دخترش در باغي روزگار ميگذراند سالك گفت : شنيده ام كه مردم اين ديار كج كردارندمرد گفت: تازه به اين ديار آمده ام , آنچه تو گويي ندانم . خود در احوال مردم نظاره كن و سالک در احوال مردم بسيار نظاره كرد . هر آنكس كه ديد خوب ديد و هر آنچه ديد زيبا . برگشت دست پير مرد را بوسيدپير مرد گفت : چه ديدي ؟سالك گفت : خلايق سر به كار خود دارند و با خداي خود در عبادت پير مرد گفت : وقتي با دلي پر عشق در مردم بنگري آنان را آنگونه بيني که هستند نه آنگونه که خود خواهی ... ا