Persia پارسا

A place to watch the beauty of the World منزلگاهی برای احساس زیبایی ها و آرامش

عکس من
نام:
مکان: Iran

I am moved to telegram & Instagram : :من به تلگرام و اینستاگرام کوچ کرده ام: http://Telegram.me/zabihmand https://www.instagram.com › zabihmand . . . ........................................Active,Smart,Successful,. . . Persian, M.A. in Urban Planning, M.B. in Civil Engineering, B.C. in IT & Tourism, teacher of Art (Latin Calligraphy).................................................. شهرزاد قصه های حافظ و سعدیم شمشیرم را از رو می بندم ، همچون مازیار و بابک ، اندیشه ام را سامان می بخشم چون داریوش و کوروش ، ایمانم را از زرتشت و محمد (ص) می گیرم و فریاد هایم را از رستم فرخ زاد . خون هرمزان در رگ های من می جوشد . من در برابر همه دشمنان سرزمینم خواهم ایستاد ، هرچند که بسان یزدگرد تنهاترین باشم . من خروشم را از کارون می گیرم ، صداقتم را از خلیج همیشگی فارس و سختی ام را از سهند . تشنه نیستم ، همچون کویر . دل من شهر سوخته سیستان است . چون ابرکوه سرو بر باور هایم استوارم و سخنم را از توس فرا می گیرم . این منم .زاده مهر پارس ، یک ایرانی

چهارشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۴

هيچ كس


اسم خودش رو گذاشته بود هيچ کس... آخه فکر مي کرد هيچکي آدم حسابش نمي کنه... فکر مي کرد واسه هيچ کس و هيچ چيزي مفيد نيست... عصرا مي رفت دم در ورودي پارک و بساط کتابهاش رو پهن مي کرد... خودش هم مي نشست پشت بساط و سرش تو يکي از اون کتابها فرو مي رفت... عاشق رمانهاي ايراني بود... خودش رو مي ذاشت جاي قهرمانهاي داستان و غرق يه شخصيت تازه مي شد... يه روز مي شد يه جوون با شمشير طلايي و گاهي هم مي شد يه شاهزاده که هر دختري منتظر رسيدنشه... اون روز هم مثل هميشه غرق کتاب بود که صداي يه زن اون رو از دنياي خيال بيرون کشيد:ـ ببخشيد آقا اين کتاب فروغ فرخزاد چنده؟- کتاب فروغ؟... هان بله... دو هزار تومنه .ـ از اين کتاب فقط همين يه دونه هست؟- يه دونه؟... بله... همين يه دونه است .ـ راستش من الان پول همراهم نيست... به اين کتاب هم نياز ضروري دارم... مي شه اين رو ببرم فردا پولش رو بيارم؟- فردا؟!...ـ بله من هر روز همين ساعت ميام اينجا و هر روز هم شما رو مي بينم... مي تونم اين ساعتم رو بذارم پيشتون ضمانت .و ساعت رو از دستش در آورد و داد دست اون جوون بدون نام... هاج و واج مونده بود... ساعت رو گرفت و زن بدون به زبون آوردن کلمه ديگه اي وارد پارک شد... به ساعت نگاه کرد... ساعت ۵ بعد از ظهر بود... چه چشمهايي داشت...---------------------------------ساعت ۵ و ۵ دقيقه شده و اون هنوز نيومده... خيلي نگران شده... دلش بي تاب اون نگاهه... به جاي اينکه خيره بشه به صفحات کتاب غرق شده تو دنياي اون ساعت نقره اي و صاحبش که چه نگاهي داشت... فکر مي کرد زير قولش زده... ديروز يه دختري همراهش بود که حالا اون طرف ايستاده بود... دوست داشت بره ازش سراغ اون چشما رو بگيره ولي روش نمي شد...-----------------------------------حالا يک هفته بود که ديگه دستاش صفحات هيچ کتابي رو ورق نمي زد... يه ساعت نقره اي توي دستاش و چشماي نگرونش به راهي که ممکن بود هر لحظه از اون طرف صاحب ساعت از راه برسه و امانتيش رو پس بگيره... فکر نگاه دختر راحتش نمي ذاشت... فکر مي کرد اگر اسم خودش هيچ کسه اسم اون بايد همه کس باشه... همه دنياش شده بود... دوست دختر رو اون طرف خيابون ديد... دلش رو زد به دريا و محکم و راسخ رفت جلو... دستاش لرزيد...- ببخشيد خانم!...ـ بله؟!... کاري داشتين؟- بله... راستش يک هفته پيش شما با خانمي اومدين پيش من و اون خانم از من کتاب فروغ فرخزاد رو خريد و به جاي پول اين ساعت رو پيش من ضمانت گذاشت...و ساعت رو داد دست دختر... دختر نگاهي به ساعت انداخت و آهي از ته دل کشيد... بعد گفت:ـ خوب حالا شما پولتون رو مي خواين؟- نه من مي خواستم اگه مي شه اون خانم رو ببينم و اين امانتي رو پسشون بدم .دختر آهي از ته دل کشيد و گفت:ـ بهتره اين امانتي پيش خودتون بمونه يادگاري... اون روز دنيا براي هميشه از پيش ما رفت و تو يه نامه وصيت کرده بود که کتاب فروغ رو توي قبرش بذارن... راستي يه نامه هم براي کسي که ساعت دست اونه گذاشته... فکر کنم بايد مال شما باشه... فردا براتون مي يارمش .------------------------------------ساعت ۵ بعد از ظهر بود... دختر از راه رسيد نامه رو داد دستش و رفت... پاکت رو باز کرد توش دو هزارتومن بود و يه ورق کاغذ... روش نوشته بود:اونقدر غرق اون کتابها بودي که هرگز نگاه عاشقم رو نديدي .و امضا کرده بود:‌ هيچ کسبهتش زده بود... چطور مي شد دنيا تبديل به هيج کس بشه و اون که هيچ کس بود تبديل به دنياي يک دختر... از اون روز به بعد ديگه هرگز نگاهش غرق هيچ کتابي نشد و تا آخر عمر با خيال اون نگاه زندگي کرد...