Persia پارسا

A place to watch the beauty of the World منزلگاهی برای احساس زیبایی ها و آرامش

عکس من
نام:
مکان: Iran

I am moved to telegram & Instagram : :من به تلگرام و اینستاگرام کوچ کرده ام: http://Telegram.me/zabihmand https://www.instagram.com › zabihmand . . . ........................................Active,Smart,Successful,. . . Persian, M.A. in Urban Planning, M.B. in Civil Engineering, B.C. in IT & Tourism, teacher of Art (Latin Calligraphy).................................................. شهرزاد قصه های حافظ و سعدیم شمشیرم را از رو می بندم ، همچون مازیار و بابک ، اندیشه ام را سامان می بخشم چون داریوش و کوروش ، ایمانم را از زرتشت و محمد (ص) می گیرم و فریاد هایم را از رستم فرخ زاد . خون هرمزان در رگ های من می جوشد . من در برابر همه دشمنان سرزمینم خواهم ایستاد ، هرچند که بسان یزدگرد تنهاترین باشم . من خروشم را از کارون می گیرم ، صداقتم را از خلیج همیشگی فارس و سختی ام را از سهند . تشنه نیستم ، همچون کویر . دل من شهر سوخته سیستان است . چون ابرکوه سرو بر باور هایم استوارم و سخنم را از توس فرا می گیرم . این منم .زاده مهر پارس ، یک ایرانی

سه‌شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۵

بال هايت را كجا گذاشتي ؟



پرنده بر شانه هاي انسان نشست .ا
انسان با تعجب رو به پرنده كرد و گفت : اما من درخت نيستم .ا
تو نمي تواني روي شانه ي من آشيانه بسازي.ا
پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب مي دانم .ا
اما گاهي پرنده ها و انسان ها را اشتباه مي گيرم .ا
انسان خنديد و به نظرش اين بزرگ ترين اشتباه ممكن بود .ا
پرنده گفت : راستي ، چرا پر زدن را كنار گذاشتي ؟ا
انسان منظور پرنده را نفهميد ، اما باز هم خنديد .ا
پرنده گفت : نمي داني توي آسمان چقدر جاي تو خالي است .ا
انسان ديگر نخنديد . ا
انگار ته ته خاطراتش چيزي را به ياد آورد .ا
چيزي كه نمي دانست چيست .ا
شايد يك آبي دور ، يك اوج دوست داشتني .ا
پرنده گفت : غير از تو پرنده هاي ديگري را هم مي شناسم كه پر زدن از يادشان رفته است .ا
درست است كه پرواز براي يك پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرين نكند فراموشش مي شود .ا
پرنده اين را گفت و پر زد .ا
انسان رد پرنده را دنبال كرد تا اين كه چشمش به يك آبي بزرگ افتاد و به ياد آورد روزي نام اين آبي بزرگ بالاي سرش آسمان بود و چيزي شبيه دلتنگي توي دلش موج زد .ا
آن وقت خدا بر شانه هاي كوچك انسان دست گذاشت و گفت : يادت مي آيد تو را با دو بال و دو پا آفريده بودم ؟
زمين و آسمان هر دو براي تو بود .ا
اما تو آسمان را نديدي .ا
راستي عزيزم ، بال هايت را كجا گذاشتي ؟ا
انسان دست بر شانه هايش گذاشت و جاي خالي چيزي را احساس كرد .ا
آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گريست !!!!!ا