Persia پارسا

A place to watch the beauty of the World منزلگاهی برای احساس زیبایی ها و آرامش

عکس من
نام:
مکان: Iran

I am moved to telegram & Instagram : :من به تلگرام و اینستاگرام کوچ کرده ام: http://Telegram.me/zabihmand https://www.instagram.com › zabihmand . . . ........................................Active,Smart,Successful,. . . Persian, M.A. in Urban Planning, M.B. in Civil Engineering, B.C. in IT & Tourism, teacher of Art (Latin Calligraphy).................................................. شهرزاد قصه های حافظ و سعدیم شمشیرم را از رو می بندم ، همچون مازیار و بابک ، اندیشه ام را سامان می بخشم چون داریوش و کوروش ، ایمانم را از زرتشت و محمد (ص) می گیرم و فریاد هایم را از رستم فرخ زاد . خون هرمزان در رگ های من می جوشد . من در برابر همه دشمنان سرزمینم خواهم ایستاد ، هرچند که بسان یزدگرد تنهاترین باشم . من خروشم را از کارون می گیرم ، صداقتم را از خلیج همیشگی فارس و سختی ام را از سهند . تشنه نیستم ، همچون کویر . دل من شهر سوخته سیستان است . چون ابرکوه سرو بر باور هایم استوارم و سخنم را از توس فرا می گیرم . این منم .زاده مهر پارس ، یک ایرانی

جمعه، مهر ۲۱، ۱۳۸۵

كوهنورد


كوهنوردي هميشه مايل بود به بلندترين قله صعود كند .ا
او پس از سال‌هاي سال تمرين و آمادگي ، هنگامي كه قصد داشت سفر خود را آغاز كند، با بياد آوردن شکوه و افتخار تنها به قله رسيدن، تصميم گرفت صعود را به تنهايي انجام دهد. او سفرش را زماني آغاز كرد كه هوا رفته رفته رو به تاريكي مي‌رفت ولي قهرمان ما به جاي آنكه چادر بزند و شب را زير چادر به روز برساند ، به صعودش ادامه داد تا اين كه هوا كاملا تاريك شد ...
به جز تاريكي هيچ چيز ديده نمي‌شد . سياهي شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمي‌توانست چيزي ببيند... حتي ماه و ستاره‌ها پشت انبوهي از ابر پنهان شده بودند ...ا
همان‌طور كه بالا مي‌رفت ، در حالي كه چيزي به فتح قله نمانده بود ، پايش ليز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط كرد ........ا
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس ، تمامي خاطرات خوب و بد زندگي‌اش را به ياد مي‌آورد . داشت فكر مي‌كرد چقدر به مرگ نزديك شده است كه ناگهان احساس كرد طناب به دور كمرش گره خورده است ... بله او وسط زمين و هوا معلق مانده بود ...حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط كاملش شده بود . در آن لحظات سنگين سكوت ، چاره‌اي نداشت جز اينكه فرياد بزند :ا
خدايا كمكم كن ...ا
ناگهان صدايي از دل آسمان پاسخ داد: "از من چه مي‌خواهي ؟"
- نجاتم بده .ا
- واقعا فكر مي‌كني مي‌توانم نجاتت دهم؟
- البته... تو تنها كسي هستي كه مي‌تواني مرا نجات دهي .ا
- پس آن طنابي را که به دور کمرت حلقه شده ببُر .ا
براي يك لحظه سكوت عميقي برقرار شد... مرد با خود فکر کرد:ا
"چه؟... طناب را ببرم؟... اما دراينصورت حتما سقوط خواهم کرد و خواهم مرد! "
بنابراين تصميم گرفت با تمام توان مانع از پاره شدن طناب حلقه شده به دور كمرش شود ...ا
روز بعد ، گروه نجات گزارش داد كه جسد منجمد شده يك كوهنورد در حالي پيدا شد كه طنابي به دور كمرش حلقه شده بود و او تنها دو متر با سطح زمين فاصله داشت ! !ا

و ما ...؟ ما تا چه حد به طناب خود مي‌چسبيم؟
آيا تا به حال پيش آمده كه با اعتماد به آن دوست يگانه، دوستان و نجات دهندگان خيالي را رها كنيم؟؟