Persia پارسا

A place to watch the beauty of the World منزلگاهی برای احساس زیبایی ها و آرامش

عکس من
نام:
مکان: Iran

I am moved to telegram & Instagram : :من به تلگرام و اینستاگرام کوچ کرده ام: http://Telegram.me/zabihmand https://www.instagram.com › zabihmand . . . ........................................Active,Smart,Successful,. . . Persian, M.A. in Urban Planning, M.B. in Civil Engineering, B.C. in IT & Tourism, teacher of Art (Latin Calligraphy).................................................. شهرزاد قصه های حافظ و سعدیم شمشیرم را از رو می بندم ، همچون مازیار و بابک ، اندیشه ام را سامان می بخشم چون داریوش و کوروش ، ایمانم را از زرتشت و محمد (ص) می گیرم و فریاد هایم را از رستم فرخ زاد . خون هرمزان در رگ های من می جوشد . من در برابر همه دشمنان سرزمینم خواهم ایستاد ، هرچند که بسان یزدگرد تنهاترین باشم . من خروشم را از کارون می گیرم ، صداقتم را از خلیج همیشگی فارس و سختی ام را از سهند . تشنه نیستم ، همچون کویر . دل من شهر سوخته سیستان است . چون ابرکوه سرو بر باور هایم استوارم و سخنم را از توس فرا می گیرم . این منم .زاده مهر پارس ، یک ایرانی

جمعه، آذر ۲۵، ۱۳۹۰

NEED WASHING? به شستشو نیاز داری؟

NEED WASHING?
به شستشو نیاز داری؟
 
A little girl had been shopping with her Mom in Wal-Mart. She must have been 6 years old, this beautiful red haired, freckle faced image of innocence.
دختر کوچکی با مادرش در وال مارت مشغول خرید بودند. دخترک حدوداً شش ساله بود. موی قرمز زیبائی داشت و کک و مک های صورتش حالت بیگناهی به او می داد
 
 


It was pouring outside. The kind of rain that gushes over the top of rain gutters, so much in a hurry to hit the earth it has no time to flow down the spout.. We all stood there, under the awning, just inside the door of the WalMart.
در بیرون باران بسختی می بارید. از آن بارانهایی که جوی ها را لبریز می کرد و آنقدر شدید بود که حتی وقت برای جاری شدن نمی داد. ما همگی در آنجا ایستاده بودیم. همه پشت درهای وال مارت جمع شده بودیم و حیرت زده به باران نگاه می کردیم
We waited, some patiently, others irritated because nature messed up their hurried day.
ما منتظر شدیم، بعضی ها با حوصله، و سایرین دلخور، زیرا طبیعت برنامه کاری آنها را به هم زده بود
 
 


I am always mesmerized by rainfall. I got lost in the sound and sight of the heavens washing away the dirt and dust of the world.  Memories of running, splashing so carefree as a child came pouring in as a welcome reprieve from the worries of my da
باران همیشه مرا سحر می کند. من در صدای باران گم شدم. باران بهشتی گرد و غبار را از دنیا می زدود و پاک می کرد. خاطرات بارش، و چلپ چلپ کردن بیخیال در باران در دوران کودکی به اندرون من سرریز شد و به تکرار آن حاطرات خوشامد گفتم
Her little voice was so sweet as it broke the hypnotic trance we were all caught in, 'Mom let's run through the rain,'
صدای کم سن و سال و شیرین دخترک آن حالت افسون زدگی که ما را در بر گرفته بود در هم شکست. گفت: مامان، بیا زیر بارون بدویم
she said.
'What?' Mom asked.
مادر گفت:
چه؟
'Let's run through the rain!' She repeated.
دخترک تکرار کرد: بیا زیر بارون بدویم
'No, honey. We'll wait until it slows down a bit,' Mom replied.
مادر جواب داد
نه عزیزم. ما صبر می کنیم تا بارون آهسته بشه
This young child waited a minute and repeated: 'Mom, let's run through the rain..'
دختربچه لحظه ای صبر کرد و تکرار کنان گفت: مامان، بیا از زیر بارون رد بشیم
'We'll get soaked if we do,' Mom said.
مادر گفت: اگر برویم خیس خواهیم شد
'No, we won't, Mom. That's not what you said this morning,' the young girl said as she tugged at her Mom's sleevs
دخترک درحالیکه آستین مادرش را می کشید گفت
این اون چیزی نیست که امروز صبح می گفتی
'This morning? When did I say we could run through the rain and not get wet?'
امروز صبح؟ من کی گفتم که اگر زیر بارون بدویم خیس نمیشیم؟
'Don't you remember? When you were talking to Daddy about his cancer, you said, ' If God can get us through this, He can get us through anything! ' '
یادت نمیاد؟ وقتی داشتی با پدر در مورد سرطانش حرف می زدی. تو گفتی، اگر خدا می تونه ما رو از این مخمصه نجات بده، پس در هر حالت دیگه ای هم ما رو نجات خواهد داد
The entire crowd stopped dead silent.. I swear you couldn't hear anything but the rain.. We all stood silently. No one left. Mom paused and thought for a moment about what she would say.
تمامی حاضرین سکوتی مرگبار اختیار کردند. قسم می خورم که غیر از صدای باران چیزی شنیده نمیشد. همه در سکوت ایستاده بودند. هیچکس آنجا را ترک نکرد. مادر لحظاتی درنگ کرد و به تفکر پرداخت. باید چه بگوید؟
Now some would laugh it off and scold her for being silly. Some might even ignore what was said. But this was a moment of affirmation in a young child's life. A time when innocent trust can be nurtured so that it will bloom into faith.
ممکن بود یک نفر او را بخاطر احمق بودن مسخره کند و بعضی ها ممکن بود به آنچه او گفته بود بی تفاوت بمانند. اما این لحظه ای تثبیت کننده در
زندگی این دختر بچه بود. لحظه ای که باوری سالم می توانست به ایمانی محکم تبدیل شود
'Honey, you are absolutely right. Let's run through the rain. If GOD let's us get wet, well maybe we just need washing,' Mom said.
مادر گفت:
عزیزم، تو کاملاً درست می گوئی. بیا زیر باران بدویم. اگر خداوند اجازه بده که ما خیس بشویم، خب، فقط به یک شستشو احتیاج خواهیم داشت
Then off they ran. We all stood watching, smiling and laughing as they darted past the cars and yes, through the puddles. They got soaked.
و سپس آن دو دویدند. ما همه ایستادیم و درحالیکه آنها از کنار اتومبیلها می گذشتند تا به ماشین خود برسند و از روی جوی های آب می پریدند نظاره می کردیم. آنها خیس شدند

They were followed by a few who screamed and laughed like children all the way to their cars. And yes, I did.

I ran.  I got wet.  I needed washing
آن دو مانند بچه ها جیغ می زدند و می خندیدند و بطرف اتومبیل خود می رفتند. و بله، منم همین کار رو کردم. خیس شدم. باید لباسهام رو می شستم
Circumstances or people can take away your material possessions, they can take away your money, and they can take away your health. But no one can ever take away your precious memories...So, don't forget to make time and take the opportunities to make memories everyday.
شرایط یا مردم می توانند آنچه به شما تعلق دارد را از شما بگیرند، می توانند پول شما، و سلامتی شما را از شما بدزدند. اما هیچکس قادر نیست خاطرات طلائی شما را بدزدد.... پس، فراموش نکنید که وقت بگذارید و از این فرصت های هر روزه خاطراتی شیرین بسازید
To everything there is a season and a time to every purpose under heaven.
برای هر چیزی زمانی هست و برای هر منظوری هم زمانی معین شده است
I HOPE YOU STILL TAKE THE TIME TO RUN THROUGH THE RAIN.
امیدوارم شما هنوز هم وقت برای دویدن زیر باران داشته باشید
They say it takes a minute to find a special person, an hour to appreciate them, a day to love them, but then an entire life to forget them
می گویند برای یافتن یک شخص بخصوص فقط یک دقیقه، و برای یافتن ارزش او یک ساعت، و برای دوست داشتن آنها یک روز، و برای فراموش کردن آنها تمامی عمر لازم است
Send this to the people you'll never forget and remember to also send it to the person who sent it to you. It's a short message to let them know that you'll never forget them.
این ایمیل را برای کسانی که هرگز فراموششان نمی کنی، و همچنین برای کسی که این ایمیل را برای تو فرستاده بفرست. این یک پیام کوتاه است تا به آنها بگویی که هرگز فراموشان نخواهی کرد


Take the time to live!!!
از زمانی که زنده هستی بهره ببر
Keep in touch with your friends, you never know when you'll need each other --
با دوستانت در تماس باش. شما هرگز نمی دونین کی به هم محتاج میشین

and don't forget to run in the rain!
و فراموش نکن که زیر باران بدوی

پنجشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۹۰

زیباترین جمله

When the egg breaks by an external power, a life ends
وقتی تخم مرغ به وسیله یک نیرو از خارج می­شکند، یک زندگی به پایان می­رسد.

When the egg breaks by an internal power, a life begins
وقتی تخم مرغ به وسیله یک نیروئی از داخل می­شکند، یک زندگی آغاز می­شود


Great changes always begin with that internal power
تغییرات بزرگ همیشه از داخل انسان آغاز می شود

بزرگان

هر وقت تو زندگی رسیدی به جایی که یه در بزرگ با یه قفل گنده داره اصلا نترس! چون اگه قرار بود باز نشه به جای در، دیوار می ذاشتن.
"قدم تازه ای برداشتن... این چیزی است که مردم بیشتر از آن میترسند." داستایوسکی
"تقریبا همه میتوانند در برابر فلاکت و بدبختی مقاومت کنند. اگر میخواهی فردی را امتحان کنی, به او قدرت بده." آبراهام لینکولن
"همه دوست دارند که به بهشت بروند, ولی کسی دوست ندارد که بمیرد." جان لوییس
"تجربه اسمی است که افراد به اشتباهاتشان میدهند." اسکار وایلد
همیشه بین خود و همسرت بازه ای را نگاهدار تا به خواری گرفتار نشوی . اُرد بزرگ
در زندگی ثروت حقیقی مهربانی است ، و بینوایی حقیقی خودخواهی . وینه
طلوع و غروب عشق ، خود را به وسیلۀ درد تنهایی و جدایی محسوس می سازد . لابرویر
فرودستان ، در بهترین هنگامه هم ، بهانه های فراوان ، برای انجام ندادن کار های خویش دارند . اُرد بزرگ
اگر مشکلی داری، به دلیل طرز فکر توست و تنها راهی که می توانی مشکلات را برای همیشه حل کنی، این است که طرز فکرت را تغییر دهی. وین دایر

افسوس

امروز روز دادگاه بود     ومنصور ميتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه كرد چه دنياي     عجيبيه، دنیای ما. يك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمي     شناختم وامرو به خاطر طلاقش خوشحالم.
ژاله و منصور 8 سال دوران كودكي رو با هم سپري كرده بودند.انها     همسايه ديوار به ديوار يکديگر بودند ولي به خاطر ورشكسته شدن پدر     ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بديهي هاشو بده و بعد     هم آنها رفتند به شهر خودشون.بعد از رفتن انها منصور چند ماه     افسرده شد. منصور بهترين همبازي خودشو از دست داده بود.
7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.
دو سه روز بود که برف سنگيني داشت مي باريد منصور كنار پنجره     دانشگاه ايستا ده بود و به دانشجوياني كه زير برف تند تند به طرف     در ورودی دانشگاه مي آمدند نگاه مي كرد. منصور در حالي كه داشت به     بيرون نگاه مي كرد يك آن خشكش زد. ژاله داشت وارد دانشگاه مي شد.
منصور زود     خودشو به در ورودي رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد ژاله     با ديدن منصور با صدای بلندی گفت:     خداي من منصور خودتي؟؟.بعد سكوتي ميانشان حكم فرما شد منصور سكوت     رو شكست و گفت : ورودي جديدي؟؟ ژاله هم سرشو به علامت تائيد تكان     داد.منصور و ژاله بعد از7 سال دقايقي باهم حرف زدند و وقتي از هم     جدا شدند درخت دوستي كه از قديم ميانشان بود بيدار شد .از اون روز     به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همديگر و دوست داشتند و     این دوستی در مدت کوتاه تبديل شد به يك عشق بزرگ، عشقي كه علاوه بر     دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا مي داشت



منصور داشت دانشگاه رو تموم مي كرد وبه خاطر اين موضوع خيلي ناراحت     بود چون بعد از دانشگاه نمي تونست مثل سابق ژاله رو ببينه به همين     خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پيشنهاد ازدواج داد و ژاله     بي چون چرا قبول كرد.طي پنچ ماه سوروسات عروسي آماده شد ومنصور     ژاله زندگي جديدشونو آغاز كردند. يه زندگي رويايي زندگي كه همه     حسرتشو مي خوردند. پول، ماشين آخرين مدل، شغل خوب، خانه زيبا،     رفتار خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقي بزرگ كه خانه اين زوج خوشبخت     رو گرم مي كرد.
ولي زمانه طاقت ديدن خوشبختي اين دو عاشق را نداشت.
در يه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب كرد منصور ژاله رو به     بيمارستانهاي مختلفي برد ولي همه دكترها از درمانش عاجز بودند     بيماري ژاله ناشناخته بود.
اون تب بعد از چند ماه از بين رفت ولي با خودش چشمها وزبان ژاله رو     هم برد. و ژاله رو كور و لال کرد.منصور ژاله رو چند بار به خارج     برد ولي پزشكان انجا هم نتوانستند كاري بكنند.
بعد از اون ماجرا منصور سعي مي كرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله     بگذاره ساعتها براي ژاله حرف مي زد براش كتاب مي خوند از آينده     روشن از بچه دار شدن براش مي گفت.
ولي چند ماه بعد رفتار منصور تغیير كرد منصور از اين زندگي سوت و     كور خسته شده بود و گاهي فكر طلاق ژاله به ذهنش خطور مي كرد.منصور     ابتدا با اين افكار مي جنگيد ولي بلاخره تسليم اين افكار شد و     تصميم گرفت ژاله رو طلاق بده.در اين ميان مادر وخواهر منصور آتش     بيار معركه بودند ومنصوررا براي طلاق تحریک می کردند. منصور ديگه     زياد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر كار يه راست مي رفت به     اتاقش.حتي گاهي مي شد كه دو سه روز با ژاله حرف نمي زد.
    


يه شب كه منصور وژاله سر ميز شام بودن منصور بعد از مقدمه چيني ومن     ومن كردن به ژاله گفت: ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم. ژاله     دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه منصور ته     مونده جراتشو جمع کرد و گفت من ديگه نمي خوام به اين زندگي ادامه     بدم يعتي بهتر بگم نمي تونم. مي خوام طلاقت بدم و مهريتم.......     دراينجا ژاله انگشتشو به نشانه سكوت روي لبش گذاشت وبا علامت سر     پيشنهاد طلاق رو پذيرفت.
بعد ازچند روزژاله و منصور جلوي دفتري بودند كه روزي در انجا با هم     محرم شده بودند منصور و ژاله به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از     مدتي پائين آمدند در حالي كه رسما از هم جدا شده بودند.منصور به     درختي تكيه داد وسيگاري روشن كرد وقتي ديد ژاله داره مياد به طرفش     رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش.ولي در عين ناباوري     ژاله دهن باز كرده گفت: لازم نكرده خودم ميرم. بعد عصاي نابیناها     رو دور انداخت ورفت.و منصور گیج منگ به تماشاي رفتن ژاله ايستاد



ژاله هم مي ديد هم حرف مي زد منصور گيج بود نمي دونست ژاله چرا اين     بازي رو سرش آورده..؟!؟! منصور با فرياد گفت: من كه عاشقت بودم چرا     باهام بازي كردي..؟!منصور با عصبانيت و بغض سوار ماشين شد و رفت     سراغ دكتر معالج ژاله.
وقتي به مطب رسيد     تند رفت به طرف اتاق دكتر و يقه دكتر و گرفت وگفت:مرد نا حسابی من     چه هيزم تري به تو فروخته بودم.؟ دكتر در حالي كه تلاش مي كرد يقشو     از دست منصور رها كنه منصور رو به آرامش دعوت می كرد بعد از اينكه     منصور کمی آروم شد دكتر ازش قضيه رو جويا شد. وقتي منصور تموم     ماجرا رو تعريف كرد دكتر سر شو به علامت تاسف تكون داد وگفت:همسر     شما واقعا كورو لال شده بود ولي از یک ماه پيش يواش يواش قدرت     بينايي وگفتاريش به كار افتاد و سه روز قبل كاملا سلامتيشو بدست     آورد.همونطور كه ما براي بيماريش توضيحي نداشتيم براي بهبوديشم     توضيحي نداريم.سلامتي اون يه معجزه بود. منصور ميون حرف دكتر پريد     گفت پس چرا به من چيزي نگفت؟؟دكتر گفت: اون مي خواست روز تولدتون     موضوع رو به شما بگه. منصور صورتشو ميان دستاش پنهون كرد و  بی     صدا اشک ریخت فردا روز تولدش بود...
    

    
    

سخني زيبا از پائلو كوئيلو

انسان‌ها به شيوه هنديان بر سطح زمين راه مى‌روند. با يک سبد در جلو و يک سبد در پشت. در سبد جلو, صفات نيک خود را مى‌گذاريم. در سبد پشتي, عيب‌هاى خود را نگه مى‌داريم. به همين دليل در طول زندگى چشمانمان فقط صفات نيک خودمان را مى‌بيند و عيوب همسفرى که جلوى ما حرکت مى‌کند. بدين گونه است که درباره خود بهتر از او داورى مى‌کنيم، غافل از آن که نفر پشت سرى ما هم به همين شيوه درباره ما مى‌انديشد