Persia پارسا

A place to watch the beauty of the World منزلگاهی برای احساس زیبایی ها و آرامش

عکس من
نام:
مکان: Iran

I am moved to telegram & Instagram : :من به تلگرام و اینستاگرام کوچ کرده ام: http://Telegram.me/zabihmand https://www.instagram.com › zabihmand . . . ........................................Active,Smart,Successful,. . . Persian, M.A. in Urban Planning, M.B. in Civil Engineering, B.C. in IT & Tourism, teacher of Art (Latin Calligraphy).................................................. شهرزاد قصه های حافظ و سعدیم شمشیرم را از رو می بندم ، همچون مازیار و بابک ، اندیشه ام را سامان می بخشم چون داریوش و کوروش ، ایمانم را از زرتشت و محمد (ص) می گیرم و فریاد هایم را از رستم فرخ زاد . خون هرمزان در رگ های من می جوشد . من در برابر همه دشمنان سرزمینم خواهم ایستاد ، هرچند که بسان یزدگرد تنهاترین باشم . من خروشم را از کارون می گیرم ، صداقتم را از خلیج همیشگی فارس و سختی ام را از سهند . تشنه نیستم ، همچون کویر . دل من شهر سوخته سیستان است . چون ابرکوه سرو بر باور هایم استوارم و سخنم را از توس فرا می گیرم . این منم .زاده مهر پارس ، یک ایرانی

پنجشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۵

شما کدومشون هستين ؟



چهار نفر بودند که اسمشان اين ها بود :ا‌

ا_ همه کس ،ا
ا_ يک کسي ،ا
ا_ هر کسي ،ا
ا_ هيچ کس .ا

کار مهمي در پيش داشتند و همه مطمئن بودند که يک کسي اين کار را به انجام مي رساند . هر کسي مي توانست اين کار را بکند ،‌ اما هيچ کس اين کار را نکرد .ا
يک کسي عصباني شد ، چرا که اين کار ، کار همه کس بود ، اما هيچ کس متوجه نبود که همه کس اين کار را نخواهد کرد.
سرانجام داستان اين طوري تمام شد که هر کسي يک کسي را سرزنش کرد که چرا هيچ کس کاري را نکرد که همه کس مي توانست انجام بدهد .ا

خوب حالا شما کدومشون هستين ؟! ....ا
تا حالا فکر کردين ؟

سه‌شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۵

بال هايت را كجا گذاشتي ؟



پرنده بر شانه هاي انسان نشست .ا
انسان با تعجب رو به پرنده كرد و گفت : اما من درخت نيستم .ا
تو نمي تواني روي شانه ي من آشيانه بسازي.ا
پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب مي دانم .ا
اما گاهي پرنده ها و انسان ها را اشتباه مي گيرم .ا
انسان خنديد و به نظرش اين بزرگ ترين اشتباه ممكن بود .ا
پرنده گفت : راستي ، چرا پر زدن را كنار گذاشتي ؟ا
انسان منظور پرنده را نفهميد ، اما باز هم خنديد .ا
پرنده گفت : نمي داني توي آسمان چقدر جاي تو خالي است .ا
انسان ديگر نخنديد . ا
انگار ته ته خاطراتش چيزي را به ياد آورد .ا
چيزي كه نمي دانست چيست .ا
شايد يك آبي دور ، يك اوج دوست داشتني .ا
پرنده گفت : غير از تو پرنده هاي ديگري را هم مي شناسم كه پر زدن از يادشان رفته است .ا
درست است كه پرواز براي يك پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرين نكند فراموشش مي شود .ا
پرنده اين را گفت و پر زد .ا
انسان رد پرنده را دنبال كرد تا اين كه چشمش به يك آبي بزرگ افتاد و به ياد آورد روزي نام اين آبي بزرگ بالاي سرش آسمان بود و چيزي شبيه دلتنگي توي دلش موج زد .ا
آن وقت خدا بر شانه هاي كوچك انسان دست گذاشت و گفت : يادت مي آيد تو را با دو بال و دو پا آفريده بودم ؟
زمين و آسمان هر دو براي تو بود .ا
اما تو آسمان را نديدي .ا
راستي عزيزم ، بال هايت را كجا گذاشتي ؟ا
انسان دست بر شانه هايش گذاشت و جاي خالي چيزي را احساس كرد .ا
آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گريست !!!!!ا