Persia پارسا

A place to watch the beauty of the World منزلگاهی برای احساس زیبایی ها و آرامش

عکس من
نام:
مکان: Iran

I am moved to telegram & Instagram : :من به تلگرام و اینستاگرام کوچ کرده ام: http://Telegram.me/zabihmand https://www.instagram.com › zabihmand . . . ........................................Active,Smart,Successful,. . . Persian, M.A. in Urban Planning, M.B. in Civil Engineering, B.C. in IT & Tourism, teacher of Art (Latin Calligraphy).................................................. شهرزاد قصه های حافظ و سعدیم شمشیرم را از رو می بندم ، همچون مازیار و بابک ، اندیشه ام را سامان می بخشم چون داریوش و کوروش ، ایمانم را از زرتشت و محمد (ص) می گیرم و فریاد هایم را از رستم فرخ زاد . خون هرمزان در رگ های من می جوشد . من در برابر همه دشمنان سرزمینم خواهم ایستاد ، هرچند که بسان یزدگرد تنهاترین باشم . من خروشم را از کارون می گیرم ، صداقتم را از خلیج همیشگی فارس و سختی ام را از سهند . تشنه نیستم ، همچون کویر . دل من شهر سوخته سیستان است . چون ابرکوه سرو بر باور هایم استوارم و سخنم را از توس فرا می گیرم . این منم .زاده مهر پارس ، یک ایرانی

جمعه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۵

يادم باشد

يادم باشد حرفي نزنم كه به كسي بر بخورد
نگاهي نكنم كه دل كسي بلرزد
خطي ننويسم كه آزار دهد كسي را
يادم باشد كه روز و روزگار خوش است
وتنها دل ما دل نيست
يادم باشد جواب كين را با كمتر از مهر و جواب
دو رنگي را با كمتر از صداقت ندهم
يادم باشد بايد در برابر فريادها سكوت كنم
و براي سياهي ها نور بپاشم
يادم باشد از چشمه درسِِ خروش بگيرم
و از آسمان درسِ پـاك زيستن
يادم باشد سنگ خيلي تنهاست...
يادم باشد بايد با سنگ هم لطيف رفتار كنم مبادا دل تنگش بشكند
وتنها دل ما دل نيست
يادم باشد جواب كين را با كمتر از مهر و جواب
دو رنگي را با كمتر از صداقت ندهم
يادم باشد بايد در برابر فريادها سكوت كنم
و براي سياهي ها نور بپاشم
يادم باشد از چشمه درسِِ خروش بگيرم
و از آسمان درسِ پـاك زيستن
يادم باشد سنگ خيلي تنهاست...
يادم باشد بايد با سنگ هم لطيف رفتار كنم مبادا دل تنگش بشكند
يادم باشد براي درس گرفتن و درس دادن به دنيا آمده ام ... نه براي
تكرار اشتباهات گذشتگان
يادم باشد زندگي را دوست دارم
يادم باشد هر گاه ارزش زندگي يادم رفت در چشمان حيوان بي زباني كه به
سوي قربانگاه مي رود
زل بزنم تا به مفهوم بودن پي ببرم
يادم باشد مي توان با گوش سپردن به آواز شبانه ي دوره گردی كه از سازش
عشق مي بارد به اسرار عشق پي برد و زنده شد
يادم باشد معجزه قاصدكها را باور داشته باشم
يادم باشد گره تنهايي و دلتنگي هر كس فقط به دست دل خودش باز مي شود
يادم باشد هيچگاه لرزيدن دلم را پنهان نكنم تا تنها نمانم
يادم باشد هيچگاه از راستي نترسم و نترسانم
يادم باشد براي درس گرفتن و درس دادن به دنيا آمده ام ... نه براي تكرار اشتباهات گذشتگان
يادم باشد زندگي را دوست دارم
يادم باشد هر گاه ارزش زندگي يادم رفت در چشمان حيوان بي زباني كه به سوي قربانگاه مي رود
زل بزنم تا به مفهوم بودن پي ببرم
يادم باشد مي توان با گوش سپردن به آواز شبانه ي دوره گردی كه از سازش عشق مي بارد به اسرار عشق پي برد و زنده شد
يادم باشد معجزه قاصدكها را باور داشته باشم
يادم باشد گره تنهايي و دلتنگي هر كس فقط به دست دل خودش باز مي شود
يادم باشد هيچگاه لرزيدن دلم را پنهان نكنم تا تنها نمانم
يادم باشد هيچگاه از راستي نترسم و نترسانم
يادم باشد از بچه ها ميتوان خيلی چيزها آموخت
يادم باشد پاکی کودکيم را از دست ندهم
يادم باشد زمان بهترين استاد است
يادم باشد قبل از هر کار با انگشت به پيشانيم بزنم تا بعدا بامشت بر فرقم نکوبم
يادم باشد با کسی انقدر صميمی نشوم شايد روزی دشمنم شود
يادم باشد با کسی دشمنی نکنم شايد روزی دوستم شود
يادم باشد قلب کسی را نشکنم
يادم باشد زندگی ارزش غصه خوردن ندارد
يادم باشد پلهای پشت سرم را ويران نکنم
يادم باشد از بچه ها ميتوان خيلی چيزها آموخت
يادم باشد پاکی کودکيم را از دست ندهم
يادم باشد زمان بهترين استاد است
يادم باشد قبل از هر کار با انگشت به پيشانيم بزنم تا بعدا با مشت بر فرقم نکوبم
يادم باشد با کسی انقدر صميمی نشوم شايد روزی دشمنم شود
يادم باشد با کسی دشمنی نکنم شايد روزی دوستم شود
يادم باشد قلب کسی را نشکنم
يادم باشد زندگی ارزش غصه خوردن ندارد
يادم باشد پلهای پشت سرم را ويران نکنم
يادم باشد که عشق کيميای زندگيست
يادم باشد كه ادمها همه ارزشمند اند و همه مي تونند مهربان و دلسوز
يادم باشد اميد کسی را از او نگيرم شايد تنها چيزيست که دارد
يادم باشد که عشق کيميای زندگيست
يادم باشد كه ادمها همه ارزشمند اند و همه مي تونند مهربان و دلسوز باشند
يادم باشد زنده ام و اشرف مخلوقات

قطعه گم شده



قطعه گم شده تنها نشسته بود منتظر کسی بود که بیاید و او را با خودش ببرد بعضی ها با او جور می شدند اما نمی توانستند قل بخورند بعضی ها می توانستند قل بخورند اما جور نبودند یکی چیزی از جور در آمدن نمی دانست ودیگری اصلا چیزی نمی دانست یکی خیلی نازک بود و ترکید پوپ ! یکی او را روی چهارپایه گذاشت و پی کارش رفت بعضی ها هم خیلی قطعه گم شده داشتند بعضی ها لبریز قطعه بودند او فهمید که باید خودش را از چشم حریص ها مخفی کند بعضی ها خیلی نکته سنج بودند بعضی ها آنقدر در عالم خودشان بودند که بدون توجه به او از کنارش می گذشتند سعی کرد خود راجذاب تر نشان دهد اما فایده ای نداشت فکر کرد که باید بیشتر جلب توجه کند اما خجالتی ها را از خودش فراری داد آخر سر یکی آمد که با او کاملا جور بود اما ناگهان قطعه ی گم شده رشد کرد !و باز هم رشد کرد فکر نمی کردم تو رشد می کنی قطعه گم شده گفت خودم هم نمی دانستم من به دنبال قطعه ی گم شده ی خودم میگردم یکی که بزرگ نشود ! خداحافظ تا یک روز یکی آمد که با همه فرق داشت قطعه گم شده پرسید از من چه میخواهی ؟ هیچ چیز از من چه انتظاری داری ؟ هیچ اصلا تو کی هستی ؟ من دایره ای بزرگ هستم قطعه گفت فکر کنم تو همانی که مدت ها به دنبالش میگردم شاید من گم شده تو باشم !دایره گفت اما من قطعه گم شده ای ندارم اصلا جایی ندارم که تو با آن جور شوی قطعه گم شده گفت چه بد ای کاش می توانستم با تو قل بخورم دایره بزرگ گفت نمی توانی با من قل بخوری اما شاید بتوانی خودت تنهایی قل بخوری تنهایی ؟ قطعه گم شده که تنهایی نمی تواند قل بخورد دایره بزرگ پرسید تا حالا سعی کرده ای ؟ قطعه گم شده گفت اما من گوشه های تیزی دارم اصلا برای قل خوردم ساخته نشده ام دایره بزرگ گفت گوشه ها ساییده می شوند و شکل ها تغییر می کنند دیگر باید بروم خداحافظ شاید بازهم همدیگر را ببینیم و قل خورد و رفت قطعه گم شده بازهم تنها شد مدت ها یک جا نشست بعد آهسته آهسته از یک طرف خود را بالا کشید تالاپ دوباره خود را بالا کشید باز هم افتاد همین طور به جلو رفت بلند شد ، افتاد بلند شد ، افتاد تا گوشه هایش شروع کرد به ساییده شدن و کم کم شکلش عوض شد حالا به جای این که تالاپی بیفتد ، تلپی می افتاد به جای اینکه بالا و پایین بپرد ، جست و خیز میکرد و بعد به جای جست و خیز کردن قل می خورد می رفت اما نمی دانست به کجا اهمیتی هم نمی داد همین طور قل میخورد ! قل قل قل تا به دایره بزرگ رسید او کوچک بود اما پا به پای دایره بزرگ قل میخورد

قدر قلبهايمان را بدانيم

با نام خداوند سبحان زيبايي آفرين
استاد کائنات که اين کارخانه ساخت
مقصود عشق بود جهان را بهانه ساخت
سلام!ا
سلامي به طراوت نسيم کوهساران!ا
قلبهايمان خيلي زيبا, مقدّس,حساس, باارزش و گرانبارند.ا
هر شب بايد آن را به گوشه اي ساکت و خاموش برد
تا با پروردگارش خلوتي داشته باشد.ا
در آن خلوت همه نگراني ها, رنجش ها, کدورت ها, سياهي ها
و گرد و غبار ها را يک به يک به دامان خدايش خواهد ريخت.ا
با او رازها خواهد گفت و درد ودلها خواهد کرد. از او طلب بخشش
و آرامش خواهد کرد, چون او عالم و دانا و مهربان ترين
مهربان هاست, و آنگاه ابرهاي تيره از آسمان دل پراکنده خواهند
شد و خورشيد نوراني دوباره درخشيدن آغاز خواهد کرد.ا
پس راحت و آسوده و سبکبال در آغوش پر مهر خداوندش
آرام خواهد گرفت.ا
قلب حساس و گرانبار ما باعشق و رحمت و بخشايش آفريدگارش
روي آرامش و آسايش را خواهد ديد.ا
قدر قلبهايمان را بدانيم

بازی روزگار



روزي روزگاري پسرك فقيري زندگي مي كرد كه براي گذران زندگي و تامين مخارج تحصيلش دستفروشي مي كرد.از اين خانه به آن خانه مي رفت تا شايد بتواند پولي بدست آورد. روزي متوجه شد كه تنها يك سكه 10 سنتي برايش باقيمانده است و اين درحالي بود كه شديداً احساس گرسنگي مي كرد.تصميم گرفت از خانه اي مقداري غذا تقاضا كند. به طور اتفاقي درب خانه اي را زد.دختر جوان و زيبائي در را باز كرد.پسرك با ديدن چهره زيباي دختر دستپاچه شد و به جاي غذا ، فقط يك ليوان آب درخواست كرد. دختر كه متوجه گرسنگي شديد پسرك شده بود بجاي آب برايش يك ليوان بزرگ شير آورد. پسر با طمانينه و آهستگي شير را سر كشيد و گفت : «چقدر بايد به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چيزي نبايد بپردازي. مادر به ما آموخته كه نيكي، قيمتي ندارد.» پسرك گفت: « پس من از صميم قلب از شما سپاسگزاري مي كنم» سالها بعد دختر جوان به شدت بيمار شد.پزشكان محلي از درمان بيماري او اظهار عجز نمودند و او را براي ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بيمارستاني مجهز ، متخصصين نسبت به درمان او اقدام كنند. دكتر هوارد كلي ، جهت بررسي وضعيت بيمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامي كه متوجه شد بيمارش از چه شهري به آنجا آمده برق عجيبي در چشمانش درخشيد.بلافاصله بلند شد و بسرعت به طرف اطاق بيمار حركت كرد.لباس پزشكي اش را بر تن كرد و براي ديدن مريضش وارد اطاق شد.در اولين نگاه اورا شناخت. سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر براي نجات جان بيمارش اقدام كند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از يك تلاش طولاني عليه بيماري ، پيروزي ازآن دكتر كلي گرديد. آخرين روز بستري شدن زن در بيمارستان بود.به درخواست دكتر هزينه درمان زن جهت تائيد نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چيزي نوشت.آنرا درون پاكتي گذاشت و براي زن ارسال نمود. زن از باز كردن پاكت و ديدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود كه بايد تمام عمر را بدهكار باشد.سرانجام تصميم گرفت و پاكت را باز كرد.چيزي توجه اش را جلب كرد.چند كلمه اي روي قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند: «بهاي اين صورتحساب قبلاً با يك ليوان شير پرداخت شده است»ا

سکوت پرواز من



ما واقعا تا چيزي رو از دست نديم قدرش رو نمي دونيم ولي در عين حال تا وقتي كه چيزي رو دوباره به دست نياريم نمي دونيم چي رو از دست داديم . اينكه تمام عشقت رو به كسي بدي تضميني بر اين نيست كه او هم همين كار رو بكنه پس انتظار عشق متقابل نداشته باش ، فقط منتظر باش تا اينكه عشق آروم تو قلبش رشد كنه و اگه اين طور نشد خوشحال باش كه توي دل تو رشد كرده. در عرض يك دقيقه ميشه يك نفر رو خرد كرد در يك ساعت ميشه يكي رو دوست داشت و در يك روز ميشه عاشق شد ، ولي يك عمر طول مي كشه تا كسي رو فراموش كرد. دنبال نگاهها نرو چون مي تونن گولت بزنن، دنبال دارايي نرو چون كم كم افول مي كنه ، دنبال كسي باش كه باعث بشه لبخند بزني چون فقط با يك لبخند ميشه يه روز تيره رو روشن كرد ، كسي رو پيدا كن كه تو رو شاد كنه. دقايقي تو زندگي هستن كه دلت براي كسي اونقدر تنگ ميشه كه مي خواي اونو از رويات بكشي بيرون و توي دنياي واقعي بغلش كني. رويايي رو ببين كه مي خواي ، جايي برو كه دوست داري ، چيزي باش كه مي خواي باشي ، چون فقط يك جون داري و يك شانس براي اينكه هر چي دوست داري انجام بدي. آرزو مي كنم به اندازه ي كافي شادي داشته باشي تا خوش باشي ، به اندازه كافي بكوشي تا قوي باشي. به اندازه كافي اندوه داشته باشي تا يك انسان باقي بموني و به اندازه كافي اميد تا خوشحال بموني
موفقيت در آرزوها ، نسبت مستقيم با قدرت اراده ما داره
آرزويي در سر نمي شکفه مگر آنکه خداوند توان برآوردنش را به تو ارزاني کرده باشه
براي به دست آوردن چيزي که تا به حال نداشته اي بايد چيزي شويد که تا به حال نبوده اي



سکوت و نگاه را با هم
يکي ميکنم
فريادي ميشود بي صدا
مي شنوي
فرياد بي صدا را
فريادي که با تمام سکوتش
فقط يک چيز مي گويد
دوستت دارم
دوستم داشته باش

سه‌شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۵

Paradox of Our Times مغايرتهاي زمان ما



Paradox of Our Times
مغايرتهاي زمان ما
Today we have bigger houses and smaller families; more conveniences, but less time
ما امروزه خانه هاي بزرگتر اما خانواده هاي کوچکتر داريم؛ راحتي بيشتر اما زمان کمتر
we have more degrees, but less common sense; more knowledge, but less judgment
مدارک تحصيلي بالاتر اما درک عمومي پايين تر ؛ آگاهي بيشتر اما قدرت تشخيص کمتر داريم
We have more experts, but more problems; more medicine, but less wellness
متخصصان بيشتر اما مشکلات نيز بيشتر؛ داروهاي بيشتر اما سلامتي کمتر
We spend too recklessly, laugh too little, drive too fast, get to angry too quickly, stay up too late, get up too tired, read too little, watch TV too often, and pray too seldom
بدون ملاحظه ايام را مي گذرانيم، خيلي کم مي خنديم، خيلي تند رانندگي مي کنيم، خيلي زود عصباني مي شويم، تا ديروقت بيدار مي مانيم، خيلي خسته از خواب برمي خيزيم، خيلي کم مطالعه مي کنيم، اغلب اوقات تلويزيون نگاه مي کنيم و خيلي بندرت دعا مي کنيم.
We have multiplied our possessions, but reduced our values. We talk too much, love too little and lie too often
چندين برابر مايملک داريم اما ارزشهايمان کمتر شده است. خيلي زياد صحبت مي کنيم، به اندازه کافي دوست نمي داريم و خيلي زياد دروغ مي گوييم
We‘ve learned how to make a living, but not a life; We have added years to life, not life to years
زندگي ساختن را ياد گرفته ايم اما نه زندگي کردن را ؛ تنها به زندگي سالهاي عمر را افزوده ايم و نه زندگي را به سالهاي عمرمان
We have taller buildings, but shorter tempers; wider freeways, but narrower viewpoints
ما ساختمانهاي بلندتر داريم اما طبع کوتاه تر، بزرگراه هاي پهن تر اما ديدگاه هاي باريکتر
We spend more, but have less; we buy more, but enjoy it less
بيشتر خرج مي کنيم اما کمتر داريم، بيشتر مي خريم اما کمتر لذت مي بريم
We've been all the way to the moon and back, but have trouble crossing the street to meet the new neighbor
ما تا ماه رفته و برگشته ايم اما قادر نيستيم براي ملاقات همسايه جديدمان از يک سوي خيابان به آن سو برويم
We've conquered outer space, but not inner space. We've split the atom, but not our prejudice
فضا بيرون را فتح کرده ايم اما نه فضا درون را، ما اتم را شکافته ايم اما نه تعصب خود را
we write more, but learn less; plan more, but accomplish less
بيشتر مي نويسيم اما کمتر ياد مي گيريم، بيشتر برنامه مي ريزيم اما کمتر به انجام مي رسانيم
We've learned to rush, but not to wait; we have higher incomes, but lower morals
عجله کردن را آموخته ايم و نه صبر کردن، درآمدهاي بالاتري داريم اما اصول اخلاقي پايين تر
We build more computers to hold more information, to produce more copies, but have less communication. We are long on quantity, but short on quality
کامپيوترهاي بيشتري مي سازيم تا اطلاعات بيشتري نگهداري کنيم، تا رونوشت هاي بيشتري توليد کنيم، اما ارتباطات کمتري داريم. ما کميت بيشتر اما کيفيت کمتري داريم
These are the times of fast foods and slow digestion; tall men and short character; steep profits and shallow relationships
اکنون زمان غذاهاي آماده اما دير هضم است، مردان بلند قامت اما شخصيت هاي پست، سودهاي کلان اما روابط سطحي
More leisure and less fun; more kinds of food, but less nutrition; two incomes, but more divorce; fancier houses, but broken homes
فرصت بيشتر اما تفريح کمتر، تنوع غذاي بيشتر اما تغذيه ناسالم تر؛ درآمد بيشتر اما طلاق بيشتر؛ منازل رويايي اما خانواده هاي از هم پاشيده
That is why I propose, that as of today, you do not keep anything for a special occasion, because every day that you live is a special occasion
بدين دليل است که پيشنهاد مي کنم از امروز شما هيچ چيز را براي موقعيتهاي خاص نگذاريد، زيرا هر روز زندگي يک موقعيت خاص است
Search for knowledge, read more, sit on your front porch and admire the view without paying attention to your needs
در جستجو دانش باشيد، بيشتر بخوانيد، در ايوان بنشينيد و منظره را تحسين کنيد بدون آنکه توجهي به نيازهايتان داشته باشيد
Spend more time with your family and friends, eat your favorite foods, and visit the places you love
زمان بيشتري را با خانواده و دوستانتان بگذرانيد، غذاي مورد علاقه تان را بخوريد و جاهايي را که دوست داريد ببينيد
Life is a chain of moment of enjoyment, not only about survival
زندگي فقط حفظ بقاء نيست، بلکه زنجيره اي ازلحظه هاي لذتبخش است
Use your crystal goblets. Do not save your best perfume, and use it every time you feel you want it
از جام کريستال خود استفاده کنيد، بهترين عطرتان را براي روز مبادا نگه نداريد و هر لحظه که دوست داريد از آن استفاده کنيد
Remove from your vocabulary phrases like one of these days and someday. Let's write that letter we thought of writing one of these days
عباراتي مانند يکي از اين روزها و روزي را از فرهنگ لغت خود خارج کنيد. بياييد نامه اي را که قصد داشتيم يکي از اين روزها بنويسيم همين امروز بنويسيم
Let's tell our families and friends how much we love them. Do not delay anything that adds laughter and joy to your life
بياييد به خانواده و دوستانمان بگوييم که چقدر آنها را دوست داريم. هيچ چيزي را که مي تواند به خنده و شادي شما بيفزايد به تاُخير نيندازيد
Every day, every hour, and every minute is special. And you do not know if it will be your lastهر روز، هر ساعت و هر دقيقه خاص است و شما نميدانيد که شايد آن مي تواند آخرين لحظه باشد

پسربچه و درخت سیب




پسربچه و درخت سیب
يكی نبود
يكی بود ... ا
در روزگاران قديم
درخت سيب تنومندي بود ... ا
با ...
......... پسر بچه كوچكي
این پسر بچه ...ا
خیلی دوست داشت
با اين درخت سيب مدام بازي كند ... ا
از تنه اش بالا رود
از سيبهايش بچيند و بخورد
و در سايه اش بخوابد
زمان گذشت ... ا
پسر بچه
بزرگتر شد و به درخت بي اعتنا
ديگر دوست نداشت با او بازي كند
....
....
....
اما روزي دوباره به سراغ درخت آمد
درخت سيب
به پسر گفت :ا
« های ... ا
بيا و با من
بازي كن... »ا
پسر جواب داد :ا
ا« من كه ديگر بچه نيستم
كه بخواهم با درخت سيب
بازي كنم....» ا
ا« به دنبال سرگرمي هائی
بهتر هستم
و براي خريدن آنها
پول لازم دارم . » ا

درخت گفت: ا
ا« پول ندارم من
ولي تو مي تواني
سيب هاي مرا بچيني
بفروشي
و پول بدست آوري. » ا
پسر تمام سيب های درخت را چيد و رفت
سيبها را فروخت و آنچه را که نياز داشت خريد
و ........ ا
..
درخت را باز فراموش کرد ... ا
و پيشش نيامد.. ا
و درخت دوباره غمگين شد... ا
..
مدتها گذشت و پسر مبدل به مرد جوانی شد
و با اضطراب سراغ درخت آمد ... ا
« چرا غمگینی ؟ »
درخت از او پرسید :ا
ا« بیا و در سایه ام بنشین
بدون تو
خیلی احساس تنهائی می کنم... » ا
پسر ( مرد جوان ) ا
جواب داد :ا
ا« فرصت کافی ندارم...
باید برای خانواده ام تلاش کنم.. ا
باید برایشان خانه ای بسازم ... ا
نیاز به سرمایه دارم ...»

درخت گفت :ا
« سرمایه ای برای کمک ندارم ... ا
تو می توانی با شاخه هایم
و تنه ام ...ا
برای خودت خانه بسازی ... » ا
پسر خوشحال شد...ا
... و تمام شاخه ها و تنه ی درخت را برید ا
و با آنها ... خانه ای برای خودش ساخت ... ا
دوباره درخت تنها ماند
...
...
و پسر بر نگشت
...
...
زمانی طولانی بسر آمد
...
...
پس از سالیان دراز...ا
در حالی برگشت
که پیر بود و... ا
غمگین و ... ا
خسته و ... ا
تنها ...ا
درخت از او پرسید :ا
ا« چرا غمگینی ؟
ای کاش می توانستم ... کمکت کنم ..ا
…. اما دیگر .... نه سیب دارم .... ا
نه شاخه و تنه
حتی سایه هم ندارم برای پناه دادن به تو ... ا
هیچ چیز برای
بخشیدن ندارم ... »ا
پسر ( پیر مرد ) درجواب گفت :ا
ا« خسته ام از این زندگی
و تنها هم .... ا
فقط نیازمند بودن با تو ام ...ا
آیا می توانم کنارت بنشینم ؟ »ا
..
.. .
.. .
.. .
پسر ( پیر مرد ) ا
کنار درخت نشست . . . . . ا
. . .
با هم بودند
به سالیان و به سالیان
در لحظه های شادی و
اندوه . . .ا
آن پسر آیا بی رحم و خود خواه بود ؟؟؟
؟؟؟
؟؟؟
؟؟؟
؟؟؟
؟؟؟
نه . . .
ما همه شبیه او هستیم
و با والدین خود چنین رفتاری داریم ...
؟؟؟
درخت همان والدین ماست
تا کوچکیم ... ا
دوست داریم با آنها بازی کنیم
...
تنهایشان می گذاریم بعد ...ا
و زمانی بسویشان برمی گردیم
که نیازمند هستیم
یا گرفتار
برای والدین خود وقت نمی گذاریم ...ا

به این مهم توجه نمی کنیم که :ا
پدر و مادر ها همیشه به ما همه چیز می دهند

تا شاد مان کنند
و مشکلاتمان را حل ... ا
... و تنها چیزی که در عوض می خواهند اینکه ... ا
*** تنهایشان نگذاریم ***
به والدین خود عشق بورزید
فراموششان نکنید
برایشان زمان اختصاص دهید
همراهی شان کنید
شادی آنها
شما را شاد دیدن است
گرامی بداریدشان
و ترکشان نکنید
هر کس می تواند هر زمان و به هر تعداد
فرزند داشته باشد
ولی پدر و مادر را
فقط یکبار

I Love Walking In ‏The Rain Because
Nobody Can See My Tears !

جواز دل شكستن ( خاطرات صالحين )ا


جناب حاج فتحعلي تعريف كردند: يك روز آقاي دكتر ... نزد آقاي مجتهدي آمده و گفت: آقا جان يك باب مغازه دارم كه آن را اجاره داده‌ام، اما موجر چند ماهي است كه از پرداخت اجاره آن خودداري كرده و مي‌گويد استطاعت پرداخت مال الإجاره را ندارم، اجازه مي دهيد عليه او اقدام كنم؟ آقا سكوت كرده و حرفي نزدند، روز بعد كه آقاي دكتر مي‌خواست خدمت ايشان برسد به او اجازه ورود ندادند، و تا مدت يك هفته آقاي دكتر مي‌آمد ولي آقا او را نمي‌پذيرفتند. وقتي علت آن را از ايشان سؤال كردم، فرمودند: بيست سال در بيابانها رفته و خانه به دوش صحراها بوديم تا مبادا دل كسي را بشكنيم و به كسي آزار برسانيم اكنون ايشان آمده است از ما جواز دل شكستن بگيرد...ا