Persia پارسا

A place to watch the beauty of the World منزلگاهی برای احساس زیبایی ها و آرامش

عکس من
نام:
مکان: Iran

I am moved to telegram & Instagram : :من به تلگرام و اینستاگرام کوچ کرده ام: http://Telegram.me/zabihmand https://www.instagram.com › zabihmand . . . ........................................Active,Smart,Successful,. . . Persian, M.A. in Urban Planning, M.B. in Civil Engineering, B.C. in IT & Tourism, teacher of Art (Latin Calligraphy).................................................. شهرزاد قصه های حافظ و سعدیم شمشیرم را از رو می بندم ، همچون مازیار و بابک ، اندیشه ام را سامان می بخشم چون داریوش و کوروش ، ایمانم را از زرتشت و محمد (ص) می گیرم و فریاد هایم را از رستم فرخ زاد . خون هرمزان در رگ های من می جوشد . من در برابر همه دشمنان سرزمینم خواهم ایستاد ، هرچند که بسان یزدگرد تنهاترین باشم . من خروشم را از کارون می گیرم ، صداقتم را از خلیج همیشگی فارس و سختی ام را از سهند . تشنه نیستم ، همچون کویر . دل من شهر سوخته سیستان است . چون ابرکوه سرو بر باور هایم استوارم و سخنم را از توس فرا می گیرم . این منم .زاده مهر پارس ، یک ایرانی

سه‌شنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۴

وقتی که بغض بهت اجازه نمیده : آیدا از بین ما رفت


روز قسمت بود.خدا هستي را قسمت ميکرد.خدا گفت: چيزي از من بخواهيد هر چه باشد.شما را خواهم داد .سهمتان را از هستي طلب کنيد زيرا خدا بخشنده است. و هر که آمد چيزي خواست.يکي بالي براي پريدن و ديگري پايي براي دويدن.يکي جثه اي بزرگ خواست و آن يکي چشماني تيز.يکي دريا را انتخاب کرد و يکي آسمان را. در اين ميان کرمي کوچک جلو آمد وبه خدا گفت:خدايا من چيز زيادي از اين هستي نمي خواهم.نه چشماني تيز ونه جثه اي بزرگ نه بال و نه پايي ونه آسمان ونه دريا .....تنها کمي از خودت.تنها کمي از خودت به من بده و خدا کمي نور به او داد. نام او کرم شب تاب شد.خدا گفت: آن که نوري با خود دارد بزرگ است.حتي اگر به قدر ذره اي باشد.تو حالا همان خورشيدي که گاهي زير برگ کوچکي پنهان مي شوي و رو به ديگران گفت: کاش مي دانستيد که اين کرم کوچک بهترين را خواست.زيرا که از خدا جز خدا نبايد خواست.ا
کمتر از چند روز است که در کمال نا باوری خبرمرگ آیدا را شنیده ام، که در تصادفی که درشیراز داشت ، رفت پیش خدا
برای بار آخر اومده بود ایران و داشت برمیگشت که . . . ا
ناراحت نیستم چون آیدا بهترین رو خواست و الان پیش خداست ولی بغض گلوم رو خیلی فشار میده و تو گوشم میخونه که منتظر فردا نباش و امروز اون طوری زندگی کن انگار فردایی وجود نداره.ا
وقتی دو هفته پیش دیدمش ، از قبل از اینکه از ایران بره خیلی آروم تر شده بود ، ولی الان آروم تر از همیشه ، تنهامون گذاشته
هیچکدوم از ما همکارهای راهنمای تور ، نمیتونیم مهربونیاش ، شادی هاش و آرامش آیدا رو فراموش کنیم . . . ا
خوش به حالت ، کاشکی زود تر بتونم اون چیزی که تو دلم مونده و هیچ وقت نتونستم تو این دنیا بهت بگم رو راحت تر نجوا کنم
آیدا ، غم و غصه هات کم و
روحت شاد

سه‌شنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۴

چشمها را باید شست . . . ا

پير مردي بر قاطري بنشسته بود و از بياباني مي گذشت سالکي را بديد که پياده مي رفت. پير مرد گفت : اي مرد به كجا رهسپاري ؟ا
سالك گفت : به دهي كه گويند مردمش خدا نشناسند و كينه و عداوت مي ورزند و زنان خود را از ارث محروم مي کنند. پير مرد گفت : به خوب جايي مي رويسالك گفت:چرا؟ پير مرد گفت : من از مردم آن ديارم و ديري است كه چشم انتظارم تا کسي بيايد و اين مردم را هدايت کند.سالك گفت : پس آنچه گويند راست باشد ؟پيرمرد گفت : تا راست چه باشدسالک گفت: آن كلام كه بر واقعيتي صدق كند.ا
پيرمرد گفت: در آن ديار کسي رامي شناسي كه در آنجا منزل كني ؟سالك گفت : نه پيرمرد گفت: مردماني چنين بد سيرت چگونه تو را ميزبان باشند ؟سالك گفت : ندانم پيرمرد گفت : چندي ميهمان ما باش . باغي دارم و ديري است كه با دخترم روزگار مي گذرانم سالك گفت : خداوند تو را عزت دهد اما نيك آن است كه به ميانه مردمان کج كردار روم و به كار خود رسمپير مرد گفت : اي كوكب هدايت شبي در منزل ما بيتوته کن تا خودت را بازيابي و هم ديگران را بازسازيسالك گفت : براي رسيدن شتاب دارم پير مرد گفت : نقل است شيخي از آن رو كه خلايق را زودتر به جنت رساند آنان را تركه مي زد تا هدايت شوند . ترسم كه تو نيز با مردم اين ديار كج كردار آن كني كه شيخ کرد. سالك گفت : ندانم كه مردم با تركه به جنت بروند يا نه ؟پيرمردگفت: پس تامل كن تا تحمل نيز خود آيد . خلايق با خداي خود سرانجام به راه آيند پيرمرد و سالك به باغ رسيدند . از دروازه باغ كه گذر كردندسالک گفت: حقا كه اينجا جنت زمين است . آن چشمه و آن پرندگان به غايت مسرت بخش اند پيرمرد گفت : بر آن تخت بنشين تا دخترم ما را ميزبان باشد دخترسالک با شال و دستاري سبزنزد ميهمان آمد و تنگي شربت بياورد و بنهاد سالک در او خيره بماند و در لحظه دل باخت شب را آنجا بيتوته كرد و سحرگاهان كه به قصد گزاردن نماز برخاست پيرمرد گفت: با آن شتابي كه براي هدايت خلق داري پندارم كه امروز را رهسپاري سالک گفت: اگرمجالي باشد امروز را ميهمان تو باشمپير مرد گفت : تامل در احوال آدميان راه نجات خلايق است اينگونه کن. سالك در باغ قدمي بزد و كنار چشمه برفت . پرنده هارا نيک نگريست و دختر او را ميزبان بود . طعامي لذيذ بدو داد و گاه با او هم كلام شد. دختر از احوال مردم و دين خدا نيك آگاه بود و سالك از او غرق در حيرت شد. روز دگر سالك نماز گزارد و در باغ قدم زد پيرمرد او را بديد و گفت : لابد به انديشه اي که رهسپار رسالت خود بشوي سالك چندي به فكر فرو رفت و گفت : عقل فرمان رفتن مي دهد اما دل اطاعت نكندپيرمرد گفت : به فرمان دل روزي دگر بمان تا كار عقل نيزسرانجام گيردسالك روزي دگر بماندپير مرد گفت : لابد امروز خواهي رفت افسوس که ما را تنها خواهي گذاشتسالك گفت : ندانم خواهم رفت يا نه , اما عقل به سرانجام رسيده است. اي پيرمرد من دلباخته دخترت هستم و خواستگارش پيرمرد گفت: با اينكه اين هم فرمان دل است اما بخر دانه پاسخ گويم سالك گفت : بر شنيدن بي تابم. پير مرد گفت :به شرطي دخترم را تزويج خواهم كرد سالك گفت : هر چه باشدگردن نهم پير مرد گفت : به ده بروي و آن خلايق كج كردار را به راه راست گرداني تا خدا از تو و ما خشنود گرددسالك گفت : اين كار بسي دشوار باشدپيرمرد گفت:آن گاه كه تو را ديدم اين كار سهل مي نمودسالك گفت : آن زمان من رسالت خود راانجام ميدادم اگر خلايق به راه راست مي شدند من کار خويشتن را تمام کرده بودم و اگر نشدند من کارخويشتن را به تمام کرده بودم. پير مرد گفت : پس تو را رسالتي نبود و در پي كار خود بوديسالك گفت : آري پير مرد گفت : اينك كه با دل سخن گويي كج كرداري را هدايت کن و باز گرد آنگاه دخترم از آن توسالك گفت : آن يك نفر را من بر گزينم يا تو؟ پير مرد گفت : پير مردي است ربا خوار كه در گذر دكان محقري دارد و در ميان مردم كج كردار،او شهره است سالك گفت : پيرمردي كه عمري بدين صفت بوده و به گناه خود اصرار دارد چگونه با دم سرد من راست گردد ؟پير مرد گفت : تو براي هدايت خلقي مي رفتي! سالك گفت : آن زمان رسم عاشقي نبودپيرمرد گفت: نيک گفتي اينك كه شرط عاشقي است برو به آن ديار و در احوال مردم نيك نظر كن، مي خواهم بدانم چه ديده و چه شنيده اي؟ گفت : همان كنم که تو گويي سالک به آن ديار که رسيد سراغ پير مرد را گرفتمرد گفت : اين سوال را از كسي ديگرمپرس سالك گفت : چرا ؟مرد گفت : ديري است كه توبه كرده و از خلايق حلاليت طلبيده و همه ثروت خود را به فقرا داده و با دخترش در باغي روزگار ميگذراند سالك گفت : شنيده ام كه مردم اين ديار كج كردارندمرد گفت: تازه به اين ديار آمده ام , آنچه تو گويي ندانم . خود در احوال مردم نظاره كن و سالک در احوال مردم بسيار نظاره كرد . هر آنكس كه ديد خوب ديد و هر آنچه ديد زيبا . برگشت دست پير مرد را بوسيدپير مرد گفت : چه ديدي ؟سالك گفت : خلايق سر به كار خود دارند و با خداي خود در عبادت پير مرد گفت : وقتي با دلي پر عشق در مردم بنگري آنان را آنگونه بيني که هستند نه آنگونه که خود خواهی ... ا

یکشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۴

روز 29 بهمن روز سپندار مذگان شاد باد

وقتي به شروع و چگونگي وقوعش فكر مي كنم، بنظرم همه چيز گيج و پيچيده مي آيد! اما ظاهرا اين گيجي چندان هم عجيب ودور از انتظار نيست،چون عبارت "ضربه فرهنگي" را چنين تعريف كرده اند: "تغييراتي در فرهنگ كه موجب به وجود آمدن گيجي، سردرگمي و هيجان مي شود."ااين ضربه چنان نرم و آهسته بر پيكر ملت ما فرود آمد كه جز گيجي و بي هويتي پي آمد آن چيزي نفهميديم!ا اين روزها مردم برگزاري جشن ها و مناسبت هاي خارجي را نشانه تجدد، تمدن و تفاخر مي دانند.اسفره هفت سين نمي چينند، اما در آراستن درخت كريسمس اهتمام مي ورزند!اجشن شب يلدا كه به بهانه بلند شدن روز، براي شكرگزاري از بركات و نعمات خداوندي برگزار مي شده است را نمي شناسند، اما همراه و همزمان با بيگانگان روز شكرگزاري برپا مي كنند!اهمه چيز را در مورد والنتاین و فلسفه نامگذاريش مي دانند، اما حتي اسم "سپندار مذگان" به گوششان نخورده است.اچند سالي ست حوالي26 بهمن ماه (چهارده فوريه) كه مي شود هياهو و هيجان را در خيابان ها مي بينيم. مغازه هاي اجناس كادوئي لوكس و فانتزي غلغله مي شود. همه جا اسم والنتاین به گوش مي خورد. از هر بچه مدرسه اي كه در مورد والنتاين سوال كني مي داند كه "در قرن سوم ميلادي كه مطابق مي شود با اوايل امپراطوري ساساني در ايران، در روم باستان فرمانروايي بوده است بنام كلوديوس دوم. كلوديوس عقايد عجيبي داشته است از جمله اينكه سربازي خوب خواهد جنگيد كه مجرد باشد. از اين رو ازدواج را براي سربازان امپراطوري روم قدغن مي كند.كلوديوس به قدري بي رحم وفرمانش به اندازه اي قاطع بود كه هيچ كس جرات كمك به ازدواج سربازان را نداشت.اما كشيشي به نام والنتيوس(والنتاين)،مخفيانه عقد سربازان رومي را با دختران محبوبشان جاري مي كرد.كلوديوس دوم از اين جريان خبردار مي شود و دستور مي دهد كه والنتاين را به زندان بيندازند. والنتاين در زندان عاشق دختر زندانبان مي شود .سرانجام كشيش به جرم جاري كردن عقد عشاق،با قلبي عاشق اعدام مي شود...بنابراين او را به عنوان فدايي وشهيد راه عشق مي دانند و از آن زمان نهاد و سمبلي مي شود براي عشق!" ااما كمتر كسي است كه بداند در ايران باستان، نه چون روميان از سه قرن پس از ميلاد، كه از بيست قرن پيش از ميلاد، روزي موسوم به روز عشق بوده است!اجالب است بدانيد كه اين روز در تقويم جديد ايراني دقيقا مصادف است با 29 بهمن، يعني تنها 3 روز پس از والنتاين فرنگي! اين روز "سپندار مذگان" يا "اسفندار مذگان" نام داشته است. فلسفه بزرگداشتن اين روز به عنوان "روز عشق" به اين صورت بوده است كه در ايران باستان هر ماه را سي روز حساب مي كردند و علاوه بر اينكه ماه ها اسم داشتند، هريك از روزهاي ماه نيز يك نام داشتند. بعنوان مثال روز اول "روز اهورا مزدا"، روز دوم، روز بهمن ( سلامت، انديشه) كه نخستين صفت خداوند است، روز سوم ارديبهشت يعني "بهترين راستي و پاكي" كه باز از صفات خداوند است، روز چهارم شهريور يعني "شاهي و فرمانروايي آرماني" كه خاص خداوند است و روز پنجم "سپندار مذ" بوده است. سپندار مذ لقب ملي زمين است. يعني گستراننده، مقدس، فروتن. زمين نماد عشق است چون با فروتني، تواضع و گذشت به همه عشق مي ورزد. زشت و زيبا را به يك چشم مي نگرد و همه را چون مادري در دامان پر مهر خود امان مي دهد. به همين دليل در فرهنگ باستان اسپندار مذگان را بعنوان نماد عشق مي پنداشتند. در هر ماه، يك بار، نام روز و ماه يكي مي شده است كه در همان روز كه نامش با نام ماه مقارن مي شد، جشني ترتيب مي دادند متناسب با نام آن روز و ماه. مثلا شانزدهمين روز هر ماه مهر نام داشت و كه در ماه مهر، "مهرگان" لقب مي گرفت. همين طور روز پنجم هر ماه سپندار مذ يا اسفندار مذ نام داشت كه در ماه دوازدهم سال كه آن هم اسفندار مذ نام داشت، جشني با همين عنوان مي گرفتند. اسپندار مذگان جشن زمين و گرامي داشت عشق است كه هر دو در كنار هم معنا پيدا مي كردند. در اين روز زنان به شوهران خود با محبت هديه مي دادند. مردان نيز زنان و دختران را بر تخت شاهي نشانده، به آنها هديه داده و از آنها اطاعت مي كردند.املت ايران از جمله ملت هايي است كه زندگي اش با جشن و شادماني پيوند فراواني داشته است، به مناسبت هاي گوناگون جشن مي گرفتند و با سرور و شادماني روزگار مي گذرانده اند. اين جشن ها نشان دهنده فرهنگ، نحوه زندگي، خلق و خوي، فلسفه حيات و كلا جهان بيني ايرانيان باستان است. از آنجايي كه ما با فرهنگ باستاني خود ناآشناييم شكوه و زيبايي اين فرهنگ با ما بيگانه شده است. نقطه مقابل ملت ما آمريكاييها هستند كه به خود جهان بيني دچار مي باشند. آنها دنيا را تنها از ديدگاه و زاويه خاص خود نگاه مي كنند. مردماني كه چنين ديدگاهي دارند، متوجه نمي شوند كه ملت هاي ديگر شيوه هاي زندگي و فرهنگ هاي متفاوتي دارند. آمريكاييها بشدت قوم پرستند و خود را محور جهان مي دانند. آنها بر اين باورند كه عادات، رسوم و ارزش هاي فرهنگي شان برتر از سايرين است. اين موضوع در بررسي عملكرد آنان بخوبي مشهود است. بعنوان مثال در حالي كه اين روزها مردم كشورهاي مختلف جهان معمولا به سه، چهار زبان مسلط مي باشند، آمريكاييها تقريبا تنها به يك زبان حرف مي زنند. همچنين مصرانه در پي اشاعه دادن جشن ها و سنت هاي خاص فرهنگ خود هستند.ا"اطلاع داشتن از فرهنگ هاي ساير ملل" و "مرعوب شدن در برابر آن فرهنگ ها" دو مقوله كاملا جداست.با مرعوب شدن در برابر فرهنگ و آداب و رسوم ديگران، بي اينكه ريشه در خاك، در فرهنگ و تاريخ ما داشته باشد، اگر هم به جايي برسيم، جايي ست كه ديگران پيش از ما رسيده اند و جا خوش كرده اند!ابراي اينكه ملتي در تفكر عقيم شود، بايد هويت فرهنگي تاريخي را از او گرفت. فرهنگ مهم ترين عامل در حيات، رشد، بالندگي يا نابودي ملت ها است. هويت هر ملتي در تاريخ آن ملت نهاده شده است. اقوامي كه در تاريخ از جايگاه شامخي برخوردارند، كساني هستند كه توانسته اند به شيوه مؤثرتري خود، فرهنگ و اسطوره هاي باستاني خود را معرفي كنند و حيات خود را تا ارتفاع يك افسانه بالا برند. آنچه براي معاصرين و آيندگان حائز اهميت است، عدد افراد يك ملت و تعداد سربازاني كه در جنگ كشته شده اند نيست؛ بلكه ارزشي است كه آن ملت در زرادخانه فرهنگي بشريت دارد. اا
شايد هنوز دير نشده باشد كه روز عشق را از 26 بهمن که والنتاین است به 29 بهمن منتقل كنيم.ا

سقا هندي


یک سقا در هند ، دو کوزه بزرگ داشت که هر کدام از آنها را از يک سر ميله اي آويزان مي کرد و روي شانه هايش مي گذاشت .ا
در يکي از کوزه ها شکافي وجود داشت . بنابراين در حالي که کوزه سالم ، هميشه حداکثر مقدار آب ممکن را از رودخانه به خانه ارباب مي رساند، کوزه شکسته تنها نصف اين مقدار را حمل مي کرد. براي مدت دو سال ، اين کار هر روز ادامه داشت . سقا فقط يک کوزه و نيم آب را به خانه ارياب مي رساند. کوزه سالم به موفقيت خودش افتخار ميکرد. موفقيت در رسيدن به هدفي که به منظور آن ساخته شده بود. اما کوزه شکسته بيچاره از نقص خود شرمنده بود و از اينکه تنها مي توانست نيمي از کار خود را انجام دهد، ناراحت بود. بعد از دوسال روزي در کنار رودخانه ، کوزه شکسته به سقا گفت : « من از خودم شرمنده ام و مي خواهم از تو معذرت خواهي کنم .» سقا پرسيد : « چه مي گويي؟ از چه چيزي شرمنده هستي ؟» کوزه گفت : « در اين دو سال گذشته من تنها توانسته ام نيمي از کاري را که بايد ، انجام دهم . چون شکافي که در من وجود داشت ، باعث نشتي آب در راه بازگشت به خانه اربابت مي شد. به خاطر ترک هاي من ، تو مجبور شدي اين همه تلاش کني ولي باز هم به نتيجه مطلوب نرسيدي.» سقا دلش براي کوزه شکسته سوخت و با همدردي گفت : « از تو مي خواهم در مسير بازگشت به خانه ارباب ، به گل هاي زيباي کنار راه توجه کني.» در حين بالا رفتن از تپه ، کوزه شکسته ، خورشيد را نگاه کرد که چگونه گل هاي کنار جاده را گرما مي بخشد و اين موضوع ، او را کمي شاد کرد. اما در پايان راه باز هم احساس ناراحتي مي کرد. چون ديد که باز هم نيمي از آب نشت کرده است . براي همين دوباره از صاحبش عذرخواهي کرد . سقا گفت :« من از شکاف هاي تو خبر داشتم و از آنها استفاده کردم . من در کناره راه ، گل هايي کاشتم که هر روز وقتي از رودخانه بر مي گشتيم ، تو به آنها آب داده اي . براي مدت دو سال ، من با اين گل ها ، خانه اربابم را تزئين کرده ام . بي وجود تو ، خانه ارباب نمي توانست اين قدر زيبا باشد.» ا

سختی های زندگی


يك روز سوراخ كوچكي در يك پيله ظاهر شد. شخصي نشست و چند ساعت به جدال پروانه براي خارج شدن از سوراخ كوچك ايجاد شده درپيله نگاه كرد.ا
سپس فعاليت پروانه متوقف شد و به نظر رسيد تمام تلاش خود را انجام داده و نمي تواند ادامه دهد.ا
آن شخص تصميم گرفت به پروانه كمك كند و با قيچي پيله را باز كرد. پروانه به راحتي از پيله خارج شد اما بدنش ضعيف و بالهايش چروك بود.ا
آن شخص باز هم به تماشاي پروانه ادامه داد چون انتظار داشت كه بالهاي پروانه باز، گسترده و محکم شوند و از بدن پروانه محافظت كنند.ا
هيچ اتفاقي نيفتاد!ا
در واقع پروانه بقيه عمرش به خزيدن مشغول بود و هرگز نتوانست پرواز کند.ا
چيزي که آن شخص با همه مهربانيش نميدانست اين بود که محدوديت پيله و تلاش لازم براي خروج از سوراخ آن، راهي بود که خدا براي ترشح مايعاتي از بدن پروانه به بالهايش قرار داده بود تا پروانه بعد از خروج از پيله بتواند پرواز کند.ا
گاهي اوقات تلاش تنها چيزيست که در زندگي نياز داريم.ا
اگر خدا اجازه مي داد که بدون هيچ مشکلي زندگي کنيم فلج ميشديم، به اندازه کافي قوي نبوديم و هرگز نميتوانستيم پرواز کنيم.ا
وقتي جسم شما آسيب ميبيند درد در گوشتان نجوا ميکند که استراحتي بکنيد، راهي مناسب تر بيابيد و يا شايد اينکه کفش خود را عوض کنيد. و آن هنگام که ذهن شما آسيب ميبيند درد در گوشتان زمزمه ميکند که نگراني ها را دور بريزيد به گونه اي ديگر بينديشيد و بخشنده تر باشيد. درد را دشمن مپنداريد درد دوست شماست. ا

من قدرت خواستم و خدا مشکلاتي در سر راهم قرار داد تا قوي شوم.ا

من دانايي خواستم و خدا به من مسايلي داد تا حل کنم.ا

من سعادت و ترقي خواستم و خدا به من قدرت تفکر و قوت ماهيچه داد تا کار کنم.ا

من جرات خواستم و خدا موانعي سر راهم قرار داد تا بر آنها غلبه کنم.ا

من عشق خواستم و خدا افرادي به من نشان داد که نيازمند کمک بودند.ا

من محبت خواستم و خدا به من فرصتهايي براي محبت داد.ا

من به هر چه که خواستم نرسيدم
اما به هر چه که نياز داشتم دست يافتم
بدون ترس زندگي کن، با همه مشکلات مبارزه کن و بدان که ميتواني بر تمام آنها غلبه کني.ا
موفق باشی

چهارشنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۴

بهتر است‌ عشق‌ را به‌ خانه‌مان دعوت‌ كنیم


خانمي‌ از منزل‌ خارج‌ شد و در جلوي‌ در حياط با سه‌ پيرمرد مواجه‌ شد. ا
زن‌ گفت‌: شماها رانمي‌شناسم‌ ولي‌ بايد گرسنه‌ باشيد لطفا به‌ داخل‌ بياييد و چيزي‌ بخوريد.ا
پيرمردان‌ پرسيدند: آيا شوهرت‌منزل‌ است‌؟
زن‌ گفت‌: خير، سركار است‌.ا
آنها گفتند: ما نمي‌توانيم‌ داخل‌ شويم‌.ا
بعد از ظهر كه‌ شوهر آن‌زن‌ به‌ خانه‌ بازگشت‌ همسرش‌ تمام‌ ماجرا را برايش‌ تعريف‌ كرد.ا
مرد گفت‌: حالا برو به‌ آنها بگو كه‌ من‌ درخانه‌ هستم‌ و آنها را دعوت‌ كن‌.ا
سپس‌ زن‌ آنها را به‌ داخل‌ خانه‌ راهنمايي‌ كرد ولي‌ آنها گفتند: ما نمي‌توانيم‌با هم‌ داخل‌ شويم‌.ا
زن‌ علت‌ را پرسيد و يكي‌ از آنها توضيح‌ داد كه‌: اسم‌ من‌ ثروت‌ است‌ و به‌ يكي‌ ديگرازدوستانش‌ اشاره‌ كرد و گفت‌ او موفقيت‌ و ديگري‌ عشق‌ است‌.ا
حالا برو و مسئله‌ را با همسرت‌ در ميان‌بگذار و تصميم‌ بگيريد طالب‌ كداميك‌ از ما هستيد!ا
زن‌ ماجرا را براي‌ شوهرش‌ تعريف‌ كرد.ا
شوهر كه‌بسيار خوشحال‌ شده‌ بود با هيجان‌ خاص‌ گفت‌: بيا ثروت‌ را دعوت‌ كنيم‌ و منزلمان‌ را مملو از دارايي‌نماييم‌.ا
اما زن‌ با او مخالفت‌ كرد و گفت‌: عزيزم‌ چرا موفقيت‌ را نپذيريم‌!ا
در اين‌ ميان‌ دخترشان‌ كه‌ تا اين‌لحظه‌ شاهد گفت‌ و گوي‌ آنها بود گفت‌: بهتر نيست‌ عشق‌ را دعوت‌ كنيم‌ و منزلمان‌ را سرشار از عشق‌كنيم‌؟ ا
سپس‌ شوهر به‌ زن‌ نگاه‌ كرد و گفت‌: بيا به‌ حرف‌ دخترمان‌ گوش‌ دهيم‌، برو و عشق‌ را به‌ داخل‌دعوت‌ كن‌، سپس‌ زن‌ نزد پيرمردان‌ رفت‌ و پرسيد كداميك‌ از شما عشق‌ هستيد؟ لطفا داخل‌ شويد ومهمان‌ ما باشيد.ا
در اين‌ لحظه‌ عشق‌ برخاست‌ و قدم‌ زنان‌ به‌ طرف‌ خانه‌ راه‌ افتاد.ا
سپس‌ آن‌ دو نفر هم‌ بلندشده‌ و وي‌ را همراهي‌ كردند. ا
زن‌ با تعجب‌ به‌ موفقيت‌ و ثروت‌ گفت‌: من‌ فقط عشق‌ را دعوت‌ كردم‌! دراين‌ بين‌ عشق‌ گفت‌: اگر شما ثروت‌ يا موفقيت‌ را دعوت‌ مي‌كرديد دو نفر از ما مجبور بودند تا بيرون‌منتظر بمانند اما زماني‌ كه‌ شما عشق‌ را دعوت‌ كرديد، هر جا كه‌ من‌ بروم‌ آنها نيز همراه‌ من‌ مي‌آيند.ا
هر كجا عشق‌ باشد در آنجا ثروت‌ و موفقيت‌ نيز حضور دارد.ا

شنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۴

گلي در گلدان نبود، برگرفته از کتاب پائولو کوئليو


در250سال پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده اي تصميم يه ازدواج گرفت با مرد خردمندي مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختري سزاوار را انتخاب کند .ا
وقتي خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد بشدت غمگين شد چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهماني خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسي نداري ، نه ثروتمندي و نه خيلي زيبا .دختر جواب داد : مي دانم هرگز مرا انتخاب نمي کند ، اما فرصتي است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم .روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت : به هر يک از شما دانه اي مي دهم ، کسي که بتواند در عرض 6 ماه زيباترين گل را براي من بياورد ، ملکه آينده چين مي شود .دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلداني کاشت .سه ماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد ، دختر با باغبانان بسياري صحبت کرد و راه گلکاري را به او آموختند ، اما بي نتيجه بود ، گلي نروييدروز ملاقات فرا رسيد ، دختر با گلدان خالي اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار زيبايي به رنگها و شکلهاي مختلف در گلدان هاي خود داشتند .لحظه موعود فرا رسيد شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسي کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود .همه اعتراض کردند که شاهزاده کسي را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلي سبز نشده است . شاهزاده توضيح داد : اين دختر تنها کسي است که گلي را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسري امپراتور مي کند : گل صداقت ...همه دانه هايي که به شما دادم عقيم بودند ، امکان نداشت گلي از آنها سبز شود .ا

چهارشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۴


در جزيره اي زيبا تمام حواس , زندگي ميکردند, شادي , غم , غرور , عشق و ... روزي خبر رسيد که به زودي جزيره به زيره آب خواهد رفت.همه ساکنين جزيره قايقهايشان را اماده و جزيره را ترک کردن. وقتي جزيره به زيره آب رفت ,عشق از ثروت که قايقي با شکوه داشت کمک خواست و گفت:(آيا ميتونم با تو همسفر شوم؟) ثروت گفت: نه من مقدار زيادي طلا و نقره دارم و جايي براي تو ندارم. عشق از غرور که با يک کرجي زيبا راهي مکاني امن بود کمک خواست. غرور گفت: نه چون تمام بدنت خيس و کثيف شده و قايق زيباي مرا کثيف خواهي کرد. غم در نزديکي عشق بود.پس عشق به او گفت:(اجازه بده که با تو بيايم) غم با صداي حزن الود گفت: آه من خيلي ناراحتم ,و احتياج دارم تنها باشم. عشق سراغ شادي رفت و او را صدا زد,اما او انقدر غرق شادي و هيجان بود که حتي صداي عشق را نشنيد. آب هر لحظه بالاتر ميامد وعشق ديگر نااميد شد, که ناگهان صدايي سالخورده گفت من تو را خواهم برد. عشق از خوشحالي فراموش کرد نام پيرمرد را بپرسد و سريع سوار قايق شد. وقتي به خشکي رسيدند پيرمرد به راه خود ادامه داد و عشق تازه متوجه شد که چقدر به گردن پيرمرد حق دارد. عشق نزد علم رفت و گفت ان پيرمرد کي بود که جان مرا نجات داد؟ علم پاسخ داد:(زمان) عشق با تعجب پرسيد چرا زمان به من کمک کرد؟؟؟ علم لبخندي خردمندانه زد و گفت: ((زيرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است))ا

هيچ كس


اسم خودش رو گذاشته بود هيچ کس... آخه فکر مي کرد هيچکي آدم حسابش نمي کنه... فکر مي کرد واسه هيچ کس و هيچ چيزي مفيد نيست... عصرا مي رفت دم در ورودي پارک و بساط کتابهاش رو پهن مي کرد... خودش هم مي نشست پشت بساط و سرش تو يکي از اون کتابها فرو مي رفت... عاشق رمانهاي ايراني بود... خودش رو مي ذاشت جاي قهرمانهاي داستان و غرق يه شخصيت تازه مي شد... يه روز مي شد يه جوون با شمشير طلايي و گاهي هم مي شد يه شاهزاده که هر دختري منتظر رسيدنشه... اون روز هم مثل هميشه غرق کتاب بود که صداي يه زن اون رو از دنياي خيال بيرون کشيد:ـ ببخشيد آقا اين کتاب فروغ فرخزاد چنده؟- کتاب فروغ؟... هان بله... دو هزار تومنه .ـ از اين کتاب فقط همين يه دونه هست؟- يه دونه؟... بله... همين يه دونه است .ـ راستش من الان پول همراهم نيست... به اين کتاب هم نياز ضروري دارم... مي شه اين رو ببرم فردا پولش رو بيارم؟- فردا؟!...ـ بله من هر روز همين ساعت ميام اينجا و هر روز هم شما رو مي بينم... مي تونم اين ساعتم رو بذارم پيشتون ضمانت .و ساعت رو از دستش در آورد و داد دست اون جوون بدون نام... هاج و واج مونده بود... ساعت رو گرفت و زن بدون به زبون آوردن کلمه ديگه اي وارد پارک شد... به ساعت نگاه کرد... ساعت ۵ بعد از ظهر بود... چه چشمهايي داشت...---------------------------------ساعت ۵ و ۵ دقيقه شده و اون هنوز نيومده... خيلي نگران شده... دلش بي تاب اون نگاهه... به جاي اينکه خيره بشه به صفحات کتاب غرق شده تو دنياي اون ساعت نقره اي و صاحبش که چه نگاهي داشت... فکر مي کرد زير قولش زده... ديروز يه دختري همراهش بود که حالا اون طرف ايستاده بود... دوست داشت بره ازش سراغ اون چشما رو بگيره ولي روش نمي شد...-----------------------------------حالا يک هفته بود که ديگه دستاش صفحات هيچ کتابي رو ورق نمي زد... يه ساعت نقره اي توي دستاش و چشماي نگرونش به راهي که ممکن بود هر لحظه از اون طرف صاحب ساعت از راه برسه و امانتيش رو پس بگيره... فکر نگاه دختر راحتش نمي ذاشت... فکر مي کرد اگر اسم خودش هيچ کسه اسم اون بايد همه کس باشه... همه دنياش شده بود... دوست دختر رو اون طرف خيابون ديد... دلش رو زد به دريا و محکم و راسخ رفت جلو... دستاش لرزيد...- ببخشيد خانم!...ـ بله؟!... کاري داشتين؟- بله... راستش يک هفته پيش شما با خانمي اومدين پيش من و اون خانم از من کتاب فروغ فرخزاد رو خريد و به جاي پول اين ساعت رو پيش من ضمانت گذاشت...و ساعت رو داد دست دختر... دختر نگاهي به ساعت انداخت و آهي از ته دل کشيد... بعد گفت:ـ خوب حالا شما پولتون رو مي خواين؟- نه من مي خواستم اگه مي شه اون خانم رو ببينم و اين امانتي رو پسشون بدم .دختر آهي از ته دل کشيد و گفت:ـ بهتره اين امانتي پيش خودتون بمونه يادگاري... اون روز دنيا براي هميشه از پيش ما رفت و تو يه نامه وصيت کرده بود که کتاب فروغ رو توي قبرش بذارن... راستي يه نامه هم براي کسي که ساعت دست اونه گذاشته... فکر کنم بايد مال شما باشه... فردا براتون مي يارمش .------------------------------------ساعت ۵ بعد از ظهر بود... دختر از راه رسيد نامه رو داد دستش و رفت... پاکت رو باز کرد توش دو هزارتومن بود و يه ورق کاغذ... روش نوشته بود:اونقدر غرق اون کتابها بودي که هرگز نگاه عاشقم رو نديدي .و امضا کرده بود:‌ هيچ کسبهتش زده بود... چطور مي شد دنيا تبديل به هيج کس بشه و اون که هيچ کس بود تبديل به دنياي يک دختر... از اون روز به بعد ديگه هرگز نگاهش غرق هيچ کتابي نشد و تا آخر عمر با خيال اون نگاه زندگي کرد...

سه‌شنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۴

پیروزی پریدن تو


زندگي به ۳ چيز پايدار است: اميد، صبر و گذشت. کسي که هر يک از اينها را داشته باشد هرگز فرو نمي ريزد.از زندگي هر آنچه لياقتش را داريم به ما مي رسد نه آنچه آرزويش را داريم
بصیرت یعنی دست یافتن به پیروزی وقتی همه آنرا غیر ممکن می دانند
آنکه مي‌خواهد روزي پريدن آموزد، نخست مي‌بايد ايستادن، راه رفتن، دويدن و بالارفتن آموزد. پرواز را با پرواز آغاز نمي‌کنند
در هر کاری که انجام میدهی بی همتایی خود را به نمایش بگذار
موفق باشی . . . ا