Persia پارسا

A place to watch the beauty of the World منزلگاهی برای احساس زیبایی ها و آرامش

عکس من
نام:
مکان: Iran

I am moved to telegram & Instagram : :من به تلگرام و اینستاگرام کوچ کرده ام: http://Telegram.me/zabihmand https://www.instagram.com › zabihmand . . . ........................................Active,Smart,Successful,. . . Persian, M.A. in Urban Planning, M.B. in Civil Engineering, B.C. in IT & Tourism, teacher of Art (Latin Calligraphy).................................................. شهرزاد قصه های حافظ و سعدیم شمشیرم را از رو می بندم ، همچون مازیار و بابک ، اندیشه ام را سامان می بخشم چون داریوش و کوروش ، ایمانم را از زرتشت و محمد (ص) می گیرم و فریاد هایم را از رستم فرخ زاد . خون هرمزان در رگ های من می جوشد . من در برابر همه دشمنان سرزمینم خواهم ایستاد ، هرچند که بسان یزدگرد تنهاترین باشم . من خروشم را از کارون می گیرم ، صداقتم را از خلیج همیشگی فارس و سختی ام را از سهند . تشنه نیستم ، همچون کویر . دل من شهر سوخته سیستان است . چون ابرکوه سرو بر باور هایم استوارم و سخنم را از توس فرا می گیرم . این منم .زاده مهر پارس ، یک ایرانی

شنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۶

تلفن

وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم . هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.ا

قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم .ا

بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند . اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها پاسخ می داد.ا

ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد .ا

بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود . رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.ا

دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد .ا

انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می رفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم .ا

تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ .ا

صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات .ا

انگشتم درد گرفته .... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشکهایک سرازیر شد .ا

پرسید مامانت خانه نیست ؟

گفتم که هیچکس خانه نیست .ا

پرسید خونریزی داری ؟

جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم .ا

پرسید : دستت به جا یخی میرسد ؟

گفتم که می توانم درش را باز کنم .ا

صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار .ا

یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم .ا

صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات .ا

پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد .ا

بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم .ا

سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست . سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم .ا

روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند . ولی من راضی نشدم . ا

پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل میشوند ؟

فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت : عزیزم ، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد .ا

وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم . دلم خیلی برای دوستم تنگ شد . اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم .ا

وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم ، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم . در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم ، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم .ا

احساس می کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه میکرد .ا

()()()()()() ()()

سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم ، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد . ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفآ !

صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات .ا

ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند ؟

سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده .ا

خندیدم و گفتم : پس خودت هستی ، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی ؟

گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود ؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم .ا

به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم .ا

گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم .ا

()()()()()() ()()

سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم .ا

یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات .ا

گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم .ا

پرسید : دوستش هستید ؟

گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی .ا

گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت .ا

قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ، ماری برای شما پیغامی گذاشته ، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم ، بگذارید بخوانمش .ا

صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند : به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند ... خودش منظورم را می فهمد .ا

كيك

گاهي اوقات از خودمان مي پرسيم:
انجام چه كاري باعث شده كه شايسته داشتن چنين شرايطي شوم.

چرا خدا اجازه مي دهد اين طور چيزهايي براي من اتفاق بيافتد؟

در اين مورد تعبيري را ببينيد...


دختري به مادرش مي گويد چطور همه چيز براي او اشتباه پيش مي رود؟ شايد او در امتحان رياضي رد شده!

در همين احوال نامزدش هم او را رها كرده...
به خاطر بهترين دوستش

در اوقاتي چنين غمناك يك مادر خوب دقيقا مي داند چه چيز دخترش را دلخوش مي كند... :”من يه كيك خوشمزه درست مي كنم“
مادر دخترش را در آغوش مي كشد و او را به آشپزخانه مي برد در حاليكه دختر تلاش مي كند لبخند بزند.

در حاليكه مادر وسايل و مواد لازم را آماده مي كند، ودخترش مقابل او نشسته. مادر مي پرسد:
عزيزم يه تكه كيك مي خواي؟
: آره مامان! تو كه حتما ميدوني من چقدر كيك دوست دارم!


بسيار خوب، مقداري از روغن كيك بخور.
دختر با تعجب جواب ميده :چي؟ نه ابدا!


نظرت در مورد خوردن دو تا تخم مرغ خام چيه؟
در مقابل اين حرف مادر دختر جواب ميده:شوخي مي كنين؟

:يه كم آرد؟
: نه مامان مريض ميشم!

مادر جواب داد:
همه اينا نپخته هستن و طعم بدي دارن اما اگه اونا رو با هم استفاده كني

اونا يه كيك خوشمزه رو درست مي كنن.

خدا هم همين طور عمل ميكند، هنگامي كه ما از خودمان مي پرسيم چرا او ما را در چنين شرايط سختي قرار داده، در حقيقت ما نمي فهميم تمام اين وقايع كي، كجا و چه چيزي را به ما مي بخشد.
فقط او مي داند و او هم نخواهد گذاشت كه ما شكست بخوريم.
نيازي نيست ما در عوامل و موقعيتهايي كه هنوز خامند فروبرويم.
به خدا اعتماد كنيم
و
چيزهاي فوق العاده اي را كه به سوي ما مي آيند، ببينيم.

خدا ما را خيلي دوست دارد...
او هر بهار گل ها را براي ما مي فرستد

...او هر صبح طلوع خورشيد را مي سازد

... و هروقت شما نياز به حرف زدن داشتيد
او براي شنيدن آنجاست


او مي تواند در هر جايي از جهان زندگي كند
اما او قلب تو را براي زندگي انتخاب كرده...


من هم
اميدوارم روزتان تكه از كيك باشد


كيك بزرگي داشته باشيد!
آفرين!
منظورم همان روز بزرگ براي شماست!

استراتژی

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاض و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!

وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است ....ا

دوست و دوستدارت

امروز صبح­ که از خواب بیدار شدی،نگاهت می کردم؛و امیدوار بودم که با من حرف بزنی،حتی برای چند کلمه،نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد،از من تشکر کنی.اما متوجه شدم که خیلی مشغولی،مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی:سلام؛اما تو خیلی مشغول بودی.یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی.خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی. تمام روز با صبوری منتظر بودم.با اونهمه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی.متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی،شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی،سرت را به سوی من خم نکردی. تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری.بعد از انجام دادن چند کار،تلویزیون را روشن کردی.نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛ در ح­الی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری...باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی،شام خوردی؛ و باز هم با من صحبت نکردی. موقع خواب...،فکر می کنم خیلی خسته بودی. بعد از آن که به اعضای خوانواده ات شب به خیر گفتی ، به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی.اشکالی ندارد.اح­تمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام. من صبورم،بیش از آنچه تو فکرش را می کنی.حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی.من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم.منتظر یک سر تکان دادن،دعا،فکر،یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد. خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی.خوب،من باز هم منتظرت هستم؛سراسر پر از عشق تو...به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی. آیا وقت داری که این را برای کس دیگری هم بفرستی؟ اگر نه،عیبی ندارد،می فهمم و هنوز هم دوستت دارم. روز خوبی داشته باشی...

دوست و دوستدارت:خدا

جمعه، تیر ۰۸، ۱۳۸۶


It's just one question, so take your time and think about it.
اين و چطوري حلش مي کني؟ فقط يک سؤاله، پس وقت بذار و درباره اش فکر کن.
Pre-school children were asked the following question:
از بچه هاي پيش دبستاني اين سؤال پرسيده شد :
«اتوبوس توي اين شکل به کدوم طرف ميره؟»
با دقت به شکل نگاه کن.
مي توني جواب بدي؟
(جواب هاي ممکن چپ يا راست هست)
Think about it
درباره اش فکر کن
Still don't know?
هنوز نمي دوني؟
Okay, I'll tell you.
باشه، من بهت ميگم.
The pre-schoolers all answered "left."
بچه هاي پيش دبستاني همگي جواب دادند : «چپ»
When asked, "Why do you think the bus is traveling in the left direction?"
وقتي ازشون پرسيدن : «چرا فکر مي کنيد اتوبوس داره به طرف چپ ميره؟»
They answered:
"Because you can't see the door."
اونا جواب دادن :
«چون تو نمي توني در رو ببيني.»
How do you feel now ???
I know, me too.
الآن چه احساسي داري؟؟؟
مي دونم، منم همينطور

آرامش


پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند.

آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.

پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.

اولی ، تصویر دریاچهء آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید ، و اگر دقیق نگاه می کردند ، در گوشه ء چپ دریاچه ، خانه ء کوچکی قرار داشت ، پنجره اش باز بود ، دود از دودکش آن بر می خواست ، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.

تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد . اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود ، و ابرها آبستن آذرخش ، تگرگ و باران سیل آسا بود.

این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند ، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد ، در بریدگی صخره ای شوم ، جوجه پرنده ای را می دید . آنجا ، در میان غرش وحشیانه ء طوفان ، جوجه ء گنجشکی ، آرام نشسته بود.

پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ء جایزه ء بهترین تصویر آرامش ، تابلو دوم است.بعد توضیح داد :

" آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل ، بی کار سخت یافت می شود ، چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت ، آرامش در قلب ما حفظ شود.این تنها معنای حقیقی آرامش است."

پنجشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۶

گل صداقت


در روزگاران قديم امپراطوري در چين زندگي مي كرد كه به يگانه پسر خود بسيار علاقه مند بود . وقتي به سن كهولت رسيد ، مشاوران دربار به او يادآور شدند كه بايد فرزند خود را براي جانشيني آماده كند. امپراطور كه هميشه به ذكاوت و شايستگي شاهزاده ايمان داشت ، از اين بابت غمي به خود راه نداد و به مشاورانش گفت : من هر لحظه آماده ام كه تاج و تخت خود را به فرزندم واگذار كنم. اما مشاوران گفتند : از شرايط امپراطور شدن آن است كه شاهزاده مي بايستي همسري اختيار كند . امپراطور كه مي دانست شاهزاده به راحتي و با هر دختري ازدواج نخواهد كرد به فكر فرو رفت . روز بعد شاهزاده را احضار و مطلب را با وي درميان گذاشت . شاهزاده از پدر رخصت خواست كه يك ماه به او فرصت بدهد تا بتواند دختري را كه شايستگي همسري او و ملكه دربار شدن را داشته باشد ، بيابد. پدر نيز قبول كرد.

فرداي آن روز جارچيان در شهر جار زدند كه : به دستور شاهزاده امشب جشني در قصر بر پاست و شاهزاده بدين وسيله از همه دختراني كه خود را شايسته اين مهم مي دانند دعوت مي كند كه به قصر بيايند و در آزموني كه شاهزاده براي انتخاب همسر برگذار خواهد كرد شركت جويند.

خدمتكاري در قصر زندگي مي كرد كه از زندگي خود هميشه راضي و خدا را شاكر بود . اما ناراحتي بزرگي داشت و آن اينكه خدمتكار را دختري بود كه دل به شاهزاده بسته بود. خدمتكار وقتي حرف هاي جارچيان را شنيد در دل شاد شد و به خانه رفت و ماجرا را براي دخترش تعريف كرد. خدمتكار قصر آرزو مي كرد تا شاهزاده هرچه زودتر با دختري از اشراف كه درخور خود او بودند ، ازدواج كند تا اينكه مهر او از دل دخترش بدر رود.

وقتي دختر ماجرا را شنيد غمگين شد ولي از پدر خود خواست تا اجازه دهد تا او نيز مانند ساير دخترهاي شهر در ميهماني شاهزاده شركت كند. هر چه پدر اصرار كرد كه دخترم شاهزاده در ميان دختران زيبا و باهوش شهر به تو نگاه هم نخواهد كرد، به خرج دختر نرفت و از پدر خواست تا شانس ديدار شاهزاده را از او نگيرد.

پدر نيز وقتي ناراحتي هاي دختر را ديد رضايت داد و با خود فكر كرد كه : بهتر است دخترم خود از نزديك شاهد زيبا رويان چين باشد تا بي جهت دل به فرزند امپراتور نبندد.

آن شب شاهزاده پس از خير مقدم و تشكر از ميهمانان به هر دختر جوان چند دانه داد و سپس از همه آنها خواست تا دانه ها را بكارند و هر كدام از آنها كه گل زيباتري را پرورش دهد، او ملكه آينده چين خواهد بود.

وقتي دختر به خانه آمد ، با عشق فراواني دانه ها را در بهترين گلداني كه مي توانست تهيه كند كاشت و از آن روز تمام فكر او رسيدگي به گلدان و مراقبت از دانه ها شد. اما افسوس كه هر چه مي گذشت دانه ها اصلا سبز هم نمي شدند، چه رسد به آنكه گل هم بدهد!

دختر با باغبانهاي قصر مشورت كرد و هر كود و ماده ديگري را كه آنها سفارش مي كردند به گلدان اضافه مي كرد . ولي همچنان دانه ها خشك بودند و خبري از رشد آنها نبود. بدين ترتيب روزها يكي پس از ديگري سپري شدند و 29 روز گذشت . فرداي آن روز مي بايست دختران شهر با گلدان هايشان به قصر مي آمدند. دخترك مجددا با خواهش و التماس پدر را راضي كرد كه : مانع از آخرين ديدار او از شاهزاده نشود و گفت كه مي دانم كه ديگر من شاهزاده را نخواهم ديد . پس بگذاريد براي آخرين بار او را در ميان مردم ببينم و بعد براي هميشه تنها عشق او را در سينه داشته باشم و ديگر جايي نام او را هم بر زبان نياورم. پدر نيز به ناچار قبول كرد.

روز ميهماني رسيد و دسته دسته دختران شهر با گلدانهاي بسيار زيبا و گلهاي متنوع بسياري به قصر آمدند. گلهايي كه اغلب دختران با خود آورده بودند ، هر بيننده اي را خيره مي كرد. دخترك تنها كسي بود كه گلداني بدون گل و تنها با دانه هايي خشك به قصر آورده بود و مورد تمسخر افراد واقع شده بود و پدرش با خود مي گفت : خدايا دخترم ديوانه شده است.

شاهزاده پس از آنكه با همه ميهمانها خوش بشي انجام داد خطاب به ميهمانان گفت : من از همه شما بواسطه گلهاي بي اندازه زيبايي كه پرورش داده ايد متشكرم . اما من دانه هايي نابارور به همه شما داده بودم و در ميان شما تنها يك نفر به دانه هايي كه از من گرفته بود وفادار ماند و خواست كه حتما همان دانه ها برايش گل بدهند. بله گلي كه او پرورش داده گل صداقت است و آن چيزي است كه من براي انتخاب ملكه بدان نياز داشتم. من انتخاب خود راكردم

پنجشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۶

حکايتي کوچک









یکی از مریدان حسن بصری ، عارف بزرگ ، در بستر مرگ استاد از او پرسید :
"مولای من ، استاد شما که بود ؟ "
حسن بصری پاسخ داد : " صدها استاد داشته ام و نام بردنشان ماه ها و سال ها طول می کشد و باز شاید برخی را از قلم بیندازم . "

: "کدام استاد تاثیر بیشتری بر شما گذاشته است ؟ "

حسن کمی اندیشید و بعد گفت : " در واقع مهمترین امور را سه نفر به من آموختند.
اولین استادم یک دزد بود.در بیابان گم شدم و شب دیر هنگام به خانه رسیدم. کلیدم را پیش همسایه گذاشته بودم و نمی خواستم آن موقع شب بیدارش کنم. سرانجام به مردی برخوردم ، از او کمک خواستم ، و او در چشم بر هم زدنی ، در خانه را باز کرد.

حیرت کردم و از او خواستم این کار را به من بیاموزد. گفت کارش دزدی است ، اما آن اندازه سپاسگذارش بودم که دعوت کردم شب در خانه ام بماند.

یک ماه نزد من ماند. هر شب از خانه بیرون می رفت و می گفت : می روم سر کار ؛ به راز و نیازت ادامه بده و برای من هم دعا کن. و وقتی بر می گشت ، می پرسیدم چیزی بدست آورده یا نه. با بی تفاوتی پاسخ می داد : " امشب چیزی گیرم نیامد. اما انشا ء الله فردا دوباره سعی می کنم. "

مردی راضی بود و هرگز او را افسردهء ناکامی ندیدم. از آن پس، هر گاه مراقبه می کردم و هیچ اتفاقی نمی افتاد و هیچ ارتباطی با خدا برقرار نمی شد ، به یاد جملات آن دزد می افتادم : "امشب چیزی گیرم نیامد ، اما انشا ءالله ، فردا دوباره سعی می کنم ، و این جمله ، به من توان ادامه ء راه را می داد. "

: " نفر دوم که بود ؟ "

: " نفر دوم سگی بود . می خواستم از رودخانه آب بنوشم ، که آن سگ از راه رسید. او هم تشنه بود .اما هر بار به آب می رسید ، سگ دیگری را در آب می دید ؛ که البته چیزی نبود جز بازتاب تصویر خودش در آب.

سگ می ترسید ، عقب می کشید ، پارس می کرد ، همه کار می کرد تا از برخورد با آن سگ دیگر اجتناب کند. اما هیچ اتفاقی نمی افتاد . سرانجام ، به خاطر تشنگی بیش از حد ، تصمیم گرفت با این مشکل روبرو شود و خود را به داخل آب انداخت ؛ و در همین لحظه ، تصویر سگ دیگر محو شد. "

حسن بصری مکثی کرد و ادامه داد: " و بالاخره ، استاد سوم من دختر بچه ای بود با شمع روشنی در دست ، به طرف مسجد می رفت .پرسیدم : خودت این شمع را روشن کرده ای ؟ دخترک گفت بله . برای اینکه به او درسی بیاموزم ، گفتم : " دخترم ، قبل از اینکه روشنش کنی ، خاموش بود ، می دانی شعله از کجا آمد؟ "

دخترک خندید ، شمع را خاموش کرد و از من پرسید : " جناب ، می توانید بگویید شعله ای که الان اینجا بود ، کجا رفت ؟ "
" در آن لحظه بود که فهمیدم چقدر ابله بوده ام. کی شعلهء خرد را روشن می کند؟ شعله کجا می رود ؟ فهمیدم که انسان هم ما نند آن شمع ، در لحظات خاصی آن شعلهء مقدس را در قلبش دارد ، اما هرگز نمی داند چگونه روشن می شود و از کجا می آید . از آن به بعد، تصمیم گرفتم با همهء پدیده ها و موجودات پیرامونم ارتباط برقرار کنم ؛ با ابرها ، درخت ها ، رودها و جنگل ها ، مردها و زن ها . در زندگی ام هزاران استاد داشته ام . همیشه اعتماد کرده ام ، که آن شعله ، هروقت از او بخواهم ، روشن می شود ؛ من شاگرد زندگی بوده ام و هنوز هم هستم . آموختم که از چیز های بسیار ساده و بسیار نامنتظره بیاموزم ، مثل قصه هایی که پدران برای فرزندان خود می گویند. "

روش مثبت



پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم
پدر: اما دختر مورد نظر من ، دختر بیل گیتس است
پسر: آهان اگر اینطور است ، قبول است

پدر به نزد بیل گیتس می رود و می گوید:
پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند
پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است
بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است

بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود
پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم
مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!
پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!
مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد
و معامله به این ترتیب انجام می شود

نتیجه اخلاقی: حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم می توانید
چیزهایی بدست آورید. اما باید روش مثبتی برگزینید.

A Short Cute Story
Father: I want you to marry a girl of my choice Son: "I will choose my own bride!"Father: "But the girl is Bill Gates's daughter." Son: "Well, in that case...ok"

Next, Father approaches Bill Gates.
Father: "I have a husband for your daughter." Bill Gates: "But my daughter is too young to marry!"Father: "But this young man is a vice-president of
the World Bank."Bill Gates: "Ah, in that case...ok"
Finally Father goes to see the president of the World Bank.
Father: "I have a young man to be recommended as
a vice-president."President: "But I already have more vice- presidents
than I need!"Father: "But this young man is Bill Gates's son-in-law." President: "Ah, in that case...ok"
This is how business is done!!

Moral: Even If you have nothing, You can get
Anything. But your attitude should be positive