Persia پارسا

A place to watch the beauty of the World منزلگاهی برای احساس زیبایی ها و آرامش

عکس من
نام:
مکان: Iran

I am moved to telegram & Instagram : :من به تلگرام و اینستاگرام کوچ کرده ام: http://Telegram.me/zabihmand https://www.instagram.com › zabihmand . . . ........................................Active,Smart,Successful,. . . Persian, M.A. in Urban Planning, M.B. in Civil Engineering, B.C. in IT & Tourism, teacher of Art (Latin Calligraphy).................................................. شهرزاد قصه های حافظ و سعدیم شمشیرم را از رو می بندم ، همچون مازیار و بابک ، اندیشه ام را سامان می بخشم چون داریوش و کوروش ، ایمانم را از زرتشت و محمد (ص) می گیرم و فریاد هایم را از رستم فرخ زاد . خون هرمزان در رگ های من می جوشد . من در برابر همه دشمنان سرزمینم خواهم ایستاد ، هرچند که بسان یزدگرد تنهاترین باشم . من خروشم را از کارون می گیرم ، صداقتم را از خلیج همیشگی فارس و سختی ام را از سهند . تشنه نیستم ، همچون کویر . دل من شهر سوخته سیستان است . چون ابرکوه سرو بر باور هایم استوارم و سخنم را از توس فرا می گیرم . این منم .زاده مهر پارس ، یک ایرانی

دوشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۶

شعر

اين شعر که کانديداي شعر برگزيده سال 2005 شده. توسط يک بچه آفريقايي نوشته شده : وقتي به دنيا ميام، سياهم، وقتي بزرگ ميشم، سياهم، وقتي ميرم زير آفتاب، سياهم، وقتي مي ترسم، سياهم، وقتي مريض ميشم، سياهم، وقتي مي ميرم، هنوزم سياهم... و تو، آدم سفيد، وقتي به دنيا مياي، صورتي اي، وقتي بزرگ ميشي، سفيدي، وقتي ميري زير آفتاب، قرمزي، وقتي سردت ميشه، آبي اي، وقتي مي ترسي، زردي، وقتي مريض ميشي، سبزي، و وقتي مي ميري، خاکستري اي... و تو به من ميگي رنگين پوستی؟

نوستالژی بزرگ شدن!(یه روز بچه ای_ فرداش والد)ا

ساعت 3 شب بود كه صداي تلفن , پسري را از خواب بيدار كرد. پشت خط مادرش بود .پسر با عصبانيت گفت: چرا اين وقت شب مرا از خواب بيدار كردي؟مادر گفت:25 سال قبل در همين موقع شب تو مرا از خواب بيدار كردي؟ فقط خواستم بگويم تولدت مبارك. پسر از اينكه دل مادرش را شكسته بود تا صبح خوابش نبرد , صبح سراغ مادرش رفت . وقتي داخل خانه شد مادرش را پشت ميز تلفن با شمع نيمه سوخته يافت ولي مادر ديگر در اين دنيا نبود.ا

دو ديدگاه!ا

استیو جابز میگه: «اگر هر روز که از خواب بر میخیزید، فکر کنید آن روز، روز آخر زندگی شماست، مطمئن باشید که یک روز فکر شما درست از آب در خواهد آمد

لذت میگه: «اگر هر روز که از خواب برمیخیزم، فکر کنم که امروز روز آخر زندگیم نیست، فقط یک روز اشتباه از آب در خواهد آمد!

نتیجه اخلاقی:

بالاخره نمیدونم باید تور رو به انگیزه انعام آخرش شروع کنم یا به انگیزه تشکر واقعی مسافر؟؟!!!

طوطی ها!ا

این یک داستان آمریکایی هست که همون پیرمرد مسافر برام تعریف کرد:

خانمی با کشیش ملاقات کرد و برایش گفت: من دو طوطی ماده دارم که فوق العاده زیبا هستند. اما متاسفانه فقط یک جمله بلدند که بگویند «ما دو تا فاحشه هستیم. میای با هم خوش بگذرونیم؟». این موضوع برای من واقعا دردسر شده و آبروی من را به خطرا انداخته. از شما کمک میخواهم. من را راهنمایی کنید که چگونه آنها را اصلاح کنم؟

کشیش که از حرفهای خانم خیلی جا خورده بود گفت: این واقعاً جای تاسف دارد که طوطی های شما چنین عبارتی را بلدند... من یک جفت طوطی نر در کلیسا دارم . آنها خیلی خوب حرف میزنند و اغلب اوقات دعا میخوانند. به شما توصیه میکنم طوطیهایتان را مدتی به من بسپارید. شاید در مجاورت طوطی های من آنها به جای آن عبارت وحشتناک یاد بگیرند کمی دعا بخوانند .

خانم که از این پیشنهاد خیلی خوشحال شده بود با کمال میل پذیرفت. فردای آن روز خانم با قفس طوطی های خود به کلیسا رفت و به اطاق پشتی نزد کشیش رفت. کشیش در قفس طوطی هایش را باز کرد و خانم طوطی های ماده را داخل قفس کشیش انداخت .

یکی از طوطی های ماده گفت: ما دو تا فاحشه هستیم. میای با هم خوش بگذرونیم؟

طوطی های نر نگاهی به همدیگر انداختند. سپس یکی به دیگری گفت: رفیق! دعاهامون مستجاب شد !

نتیجه اخلاقی: اگه به یزد سفر کردید حتما یه سر به هتل ملک التجار و دو تا طوطی زیباش بزنید!!!

تفسیرهای زندگی

پرواز تهران-شیراز.

من نشسته ام و در کنارم خانم مهماندار هواپیما روبروم نشسته کنار در. تا اگر لازم شد درب خروج اضطراری را باز کند.(هواپیماش ایر باسه!) سر صحبت را باز کردیم و تمام مدت پرواز را برای من، از داستانهای رحمت و توجه الهی گفت.

از اینکه چندین دفعه نزدیک بوده سقوط کنند و ... و هر بار خدا در آخرین لحظه به دادشان رسیده است. به تفسیر خاصی از زندگی رسیده بود. او میگفت: "من دیگر مطمئن شده ام که خدا همیشه در آخرین لحظه به داد بندگان میرسد". و این جمله را با تمام ایمان میگفت.(فکر میکنم نسبت به شوهرش هم همین قدر ایمان داشت)

و من در آن لحظه به مهماندارهایی فکر میکردم که سقوط کرده اند و دیگر نیستند تا از خدا بگویند که در آخرین لحظه به دادشان نرسیده و قطعاً فکر کردن به آنها، تفسیر متفاوتی از زندگی را به دست میدهد.

مرثیه ای برای یک رویا!ا

یک پیرمرد آمریکایی نشسته روبروی من. با هم که صحبت میکنیم. توریست فرهنگیه که اومده جهانگردی. منم مثلا راهنماشم ! یه کتاب دستشه به اسم "آمریکا قبل از جنگهای داخلی". با هیجان راجع به آمریکا صحبت میکنه و آمریکای قبل از قرن 15. به شدت اصرار داره که به من نشون بده قبلش تو آمریکا اثری از تمدن نبوده. مدام هم صفحات مختلف کتاب رو شاهد می آره. میگه حتی در آمریکا اسب وجود نداشته! مهاجران با خودشون آوردن. همه این توضیحات رو میده و در آخر، مفتخرانه نتیجه میگیره که: این تمدن عظیم رو ما فقط ظرف 500 سال ساختیم. سریع و از هیچی. امیدوارم تور به خیر و خوشی تموم بشه!!!

آژانس مسافرتی خودمان – تهران

همکار من که اونم راهنما(!) با علاقه نشسته و با مهمان انگلیسی اش که پیرمردی 60-70 ساله است، عکسهایی را که از موزه ایران باستان گرفته اند نگاه میکنند. همکارم، آرش وار، جان در کمان کرده تا ثابت کند این کشور هم دارای تمدن بوده است و ما هم تمدن داشته ایم و داریم. کتیبه هایی را نشان میدهد با خطهای عجیب و غریب مشوش، و توضیح میدهد که در آنجا راجع به حقوق زنان نوشته شده و توضیح داده شده که آنان در جامعه با مردان برابرند. از بیمه سخن رفته و تأمین اجتماعی. هرودوت را به شهادت میخواند تا ثابت کند ایرانیان قبلاً آب دهان بر زمین نمی انداخته اند. و خلاصه اثبات اینکه الان اگر این گونه شدهایم فقط حاصل چند قرن اخیر است. نمیدونم که تور اون چطور بوده، ولی امیدوارم تور همکارم هم به خیر و خوشی تموم بشه!!

اتاق خودم – تهران

عصر است و خسته از شنیدن توضیحات همکارم، دارم از پنجره به بیرون نگاه میکنم. ماشین های گشت ارشادی را میبینم که قطار شده اند و به سمت استراحتگاه خود در حرکتند. برخی خالی و برخی پر. از همان زنانی که در آن کتیبه مشوش از آنها سخن رفته بود. تصادفی روی داده و دو نفر با فریاد، تمام فحشهایی را که در زندگی شنیده ام در چند دقیقه برایم دوره میکنند. در این سو نیز سطل زباله ای خالی است که اطراف آن از زباله پر شده و تصویری زننده ساخته است. امیدوارم شب اونها هم به خیر بشه!

به همکارم نگاه میکنم که دارد در مورد چکمه چرمی مرد نمکین متعلق به دو هزار سال قبل، برای میهمان خسته و درمانده ام داد سخن در میدهد.

و من میمانم. که تمدن چیست؟ آیا تمدن ها به وجود می آیند و سپس خدای گونه، تا ابد جاودان میمانند؟ یا مثل هر موجود دیگری، متولد میشوند. زندگی میکنند. با سایر تمدنها ترکیب میشوند. صلح میکنند و نبرد میکنند. بسیاری می میرند و برخی سربلند از نبرد تنازع سر بر میآورند؟

آیا تمدنی که همکارم از آن سخن میگفت هنوز زنده است؟ اگر مرده است و نیست، تمدن مردمی که قبلاً در این سرزمین میزیسته اند و هیچ چیز جز رشته سست جغرافیا، ما را به آنها پیوند نمیدهد، آیا برای ما افتخاری می آفریند؟

خاطرات خودم – دوران راهنمایی - شیراز

در دوران مدرسه، همکلاسی فقیری داشتیم که همواره از تمول و ثروت پدربزرگ خود میگفت و اینکه سرشت و سرنوشت دست در دست هم دادند تا این خاندان، به وضع امروزین خود درآید. ما چقدر همواره به او به چشم یک نادان نگاه میکردیم. چه کسی نگران وضع مالی پدربزرگ مرحوم توست؟! از جیب خودت بگو!

نتیجه اخلاقی :

(فکر میکنم باید در شغل خودم به عنوان راهنمای فرهنگ ایران زمین تجدید نظر کنم!!!)