Persia پارسا

A place to watch the beauty of the World منزلگاهی برای احساس زیبایی ها و آرامش

عکس من
نام:
مکان: Iran

I am moved to telegram & Instagram : :من به تلگرام و اینستاگرام کوچ کرده ام: http://Telegram.me/zabihmand https://www.instagram.com › zabihmand . . . ........................................Active,Smart,Successful,. . . Persian, M.A. in Urban Planning, M.B. in Civil Engineering, B.C. in IT & Tourism, teacher of Art (Latin Calligraphy).................................................. شهرزاد قصه های حافظ و سعدیم شمشیرم را از رو می بندم ، همچون مازیار و بابک ، اندیشه ام را سامان می بخشم چون داریوش و کوروش ، ایمانم را از زرتشت و محمد (ص) می گیرم و فریاد هایم را از رستم فرخ زاد . خون هرمزان در رگ های من می جوشد . من در برابر همه دشمنان سرزمینم خواهم ایستاد ، هرچند که بسان یزدگرد تنهاترین باشم . من خروشم را از کارون می گیرم ، صداقتم را از خلیج همیشگی فارس و سختی ام را از سهند . تشنه نیستم ، همچون کویر . دل من شهر سوخته سیستان است . چون ابرکوه سرو بر باور هایم استوارم و سخنم را از توس فرا می گیرم . این منم .زاده مهر پارس ، یک ایرانی

سه‌شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۷

تفاوت كشورهاي ثروتمند و فقير، تفاوت قدمت آنها نيست


براي مثال كشور مصر بيش از 3000 سال تاريخ مكتوب دارد و فقير است !

اما كشورهاي جديدي مانند كانادا، نيوزيلند، استراليا كه 150 سال پيش وضعيت قابل توجهي نداشتند، اكنون كشورهايي توسعه يافته و ثروتمند هستند .



تفاوت كشورهاي فقير و ثروتمند در ميزان منابع طبيعي قابل استحصال آنها هم نيست .



ژاپن كشوري است كه سرزمين بسيار محدودي دارد كه 80 درصد آن كوههايي است كه مناسب كشاورزي و دامداري نيست اما دومين اقتصاد قدرتمند جهان پس از آمريكا را دارد. اين كشور مانند يك كارخانه پهناور و شناوري ميباشد كه مواد خام را از همه جهان وارد كرده و به صورت محصولات پيشرفته صادر ميكند .



مثال بعدي سويس است .

كشوري كه اصلاً كاكائو در آن به عمل نميآيد اما بهترين شكلاتهاي جهان را توليد و صادر ميكند. در سرزمين كوچك و سرد سويس كه تنها در چهار ماه سال ميتوان كشاورزي و دامداري انجام داد، بهترين لبنيات (پنير) دنيا توليد ميشود .

سويس كشوري است كه به امنيت، نظم و سختكوشي مشهور است و به همين خاطر به گاوصندوق دنيا مشهور شدهاست (بانكهاي سويس .(



افراد تحصیلکردهاي كه از كشورهاي ثروتمند با همتايان خود در كشورهاي فقير برخورد دارند براي ما مشخص ميكنند كه سطح هوش و فهم نيز تفاوت قابل توجهي در اين ميان ندارد .



نژاد و رنگ پوست نيز مهم نيستند. زيرا مهاجراني كه در كشور خود برچسب تنبلي ميگيرند، در كشورهاي اروپايي به نيروهاي مولد تبديل ميشوند .



پس تفاوت در چيست؟



تفاوت در رفتارهاي است كه در طول سالها فرهنگ و دانش نام گرفته است .



وقتي كه رفتارهاي مردم كشورهاي پيشرفته و ثروتمند را تحليل ميكنيم، متوجه ميشويم كه اكثريت غالب آنها از اصول زير در زندگي خود پيروي ميكنند :



1. اخلاق به عنوان اصل پايه

2. وحدت

3. مسئوليت پذيري

4. احترام به قانون و مقررات

5. احترام به حقوق شهروندان ديگر

6. عشق به كار

7. تحمل سختيها به منظور سرمايهگذاري روي آينده

8. ميل به ارائه كارهاي برتر و فوقالعاده

9. نظم پذيري



اما در كشورهاي فقير تنها عده قليلي از مردم از اين اصول پيروي ميكنند .



ما ايرانيان فقير هستيم نه به اين خاطر كه منابع طبيعي نداريم يا اينكه طبيعت نسبت به ما بيرحم بودهاست .



ما فقير هستيم براي اينكه رفتارمان چنين سبب شدهاست .


ما برای آموختن و رعايت اصول فوق كه (توسط كشورهاي پيشرفته شناسايي شده است) فاقد اهتمام لازم هستيم .

رسیدن به کمال


در نیویورک، بروکلین، مدرسه ای هست که مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی است. در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه بود، پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمی شود... او با گریه فریاد زد: کمال در بچه من "شایا" کجاست؟ هرچیزی که خدا می آفریند کامل است. اما بچه من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه ها می تونند. بچه من نمی تونه چهره ها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچه ها بیاد بیاره.کمال خدا در مورد شایا کجاست ؟! افرادی که در جمع بودند شوکه و اندوهگین شدند ... پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی که خدا بچه ای شبیه شایا را به دنیا می آورد، کمال اون بچه در روشی هست که دیگران با اون رفتار می کنند و سپس داستان زیر را درباره شایا گفت:

یک روز که شایا و پدرش در پارکی قدم می زدند تعدادی بچه را دید که بیسبال بازی می کردند. شایا پرسید : بابا به نظرت اونا منو بازی میدن...؟! پدر شایا می دونست که پسرش بازی بلد نیست و احتمالاً بچه ها اونو تو تیمشون نمی خوان، اما او فهمید که اگه پسرش برای بازی پذیرفته بشه، حس یکی بودن با اون بچه ها می کنه. پس به یکی از بچه ها نزدیک شد و پرسید : آیا شایا می تونه بازی کنه؟! اون بچه به هم تیمی هاش نگاه کرد که نظر آنها رو بخواهد ولی جوابی نگرفت و خودش گفت: ما 6 امتیاز عقب هستیم و بازی در راند 9 است. فکر می کنم اون بتونه در تیم ما باشه و ما تلاش می کنیم اونو در راند 9 بازی بدیم...

درنهایت تعجب، چوب بیسبال رو به شایا دادند! همه می دونستند که این غیر ممکنه زیرا شایا حتی بلد نیست که چطوری چوب رو بگیره! اما همینکه شایا برای زدن ضربه رفت ، توپ گیر چند قدمی نزدیک شد تا توپ رو خیلی اروم بیاندازه که شایا حداقل بتونه ضربه ارومی بزنه...اولین توپ که پرتاب شد، شایا ناشیانه زد و از دست داد! یکی از هم تیمی های شایا نزدیک شد و دوتایی چوب رو گرفتند و روبروی پرتاب کن ایستادند. توپگیر دوباره چند قدمی جلو آمد و اروم توپ رو انداخت. شایا و هم تیمیش ضربه آرومی زدند و توپ نزدیک توپگیر افتاد، توپگیر توپ رو برداشت و می تونست به اولین نفر تیمش بده و شایا باید بیرون می رفت و بازی تمام می شد...اما بجای اینکار، اون توپ رو جایی دور از نفر اول تیمش انداخت و همه داد زدند : شایا، برو به خط اول، برو به خط اول!!! تا به حال شایا به خط اول ندویده بود! شایا هیجان زده و با شوق خط عرضی رو با شتاب دوید. وقتی که شایا به خط اول رسید، بازیکنی که اونجا بود می تونست توپ رو جایی پرتاب کنه که امتیاز بگیره و شایا از زمین بره بیرون، ولی فهمید که چرا توپگیر توپ رو اونجا انداخته! توپ رو بلند اونور خط سوم پرت کرد و همه داد زدند : بدو به خط 2، بدو به خط 2 !!! شایا بسمت خط دوم دوید. دراین هنگام بقیه بچه ها در خط خانه هیجان زده و مشتاق حلقه زده بودند. همینکه شایا به خط دوم رسید، همه داد زدند : برو به 3 !!! وقتی به 3 رسید، افراد هر دو تیم دنبالش دویدند و فریاد زدند: شایا، برو به خط خانه...! شایا به خط خانه دوید و همه 18 بازیکن شایا رو مثل یک قهرمان رو دوششان گرفتنند مانند اینکه اون یک ضربه خیلی عالی زده و کل تیم برنده شده باشه...

پدر شایا درحالیکه اشک در چشم هایش بود گفت:
اون 18 پسر به کمال رسیدند...

خدایی یا رفاقتی ؟


شبی راه‌زنان به قافله‌ای شبیخون زدند و اموال ‌آنان را به غارت بردند، بعد از مراجعت به مخفیگاه نوبت به تقسیم اموال مسروقه رسید، همه جمع شدند و هرکس آنچه به دست آورده بود به میان گذاشت، رئیس دزدان از جمع پرسید چگونه تقسیم کنیم ؟ خدایی یا رفاقتی ؟

جمع به اتفاق پاسخ دادند خدایی.

رئیس دزدان شروع به تقسیم کرد، بیش از نیمی از اموال را برای خود برداشت و الباقی را به شکل نامساوی میان سه تن از راه‌زنان تقسیم کرد و به بقیه هیچ نداد، دیگران اعتراض کردند که ما گفتیم خدایی تقسیم کن تا تساوی رعایت شود و همه راضی باشیم این چه تقسیمیست ؟؟؟ رئیس پاسخ داد : خداوند به یکی زیاد بخشیده و به یکی کمتر و به یکی هم هیچ، خود شاهدی بر این ادعا هستید، آن تقسیمی که شما در نظر دارید تقسیم رفاقتی بود که نپذرفتید پس حق اعتراض ندارید…

ميمون


شكارچيان درون يك نارگيل را خالي كرده و آنرا با ريسماني به درخت آويزان نموده و يا بوسيله چوب و ميخ در زمين پنهان مي كنند. در انتهاي ناركيل شكافي كوچك ايجاد كرده و درون آنرا با مقداري ميوه شيرين پر مي نمايند. اين سوراخ به اندازه كافي بزرگ است كه ميمون بتواند دست خود را داخل آن كرده و ميوه را خارج كند. ولي يك مشت بسته نمي تواند از آن خارج شود. ميمون بوي ميوه را استشمام كرده ، بسوي نارگيل آمده و دستش را داخل شكاف مي كند تا ميوه را به چنگ بياورد. ولي ديگر قادر به بيرون آوردن دست خود نمي باشد.

مشت گره كرده از ميان دهانه سوراخ نمي گذرد. هنگاميكه شكارچيان سر مي رسند ميمون هراسان شده ولي نمي تواند فرار كند. كسي ميمون را به دام نينداخته مگر نيروي وابستگي خود وي به نارگيل. تمام كاري كه او بايد انجام دهد اينست كه دستش را بگشايد اما نيروي حرص و طمع در ذهن ميمون آنقدر زياد بوده كه بندرت ميمون مي تواند خود را از آن برهاند. خواسته ها و وابستگي هاي اذهان خود ماست كه ما را به دام مي اندازد. تمام آنچيزي كه ما نياز داريم گشودن دستانمان ، رها سازي نفس خود ، تعلقات خود و بدينوسيله آزاد سازي خود مي باشد.

Thanks GOD



بد نيست به نکته‌هاى زير هم توجه کنيد:

اگر امروز صبح سالم از خواب برخاستيد، قدر سلامتى خود را بدانيد زيرا يک ميليون نفر تا يک هفته ديگر زنده نخواهند بود.

اگر تاکنون از آسيب‌هاى جنگ،
تنهايى در سلول زندان، عذاب شکنجه،

يا گرسنگى در امان بوده‌ايد،

وضعيت شما از وضعيت ٥٠٠ ميليون نفر در دنيا بهتر است.

اگر می‌توانيد بدون ترس از زندانى شدن يا مرگ، وارد مسجد (يا کليسا) شويد، وضع شما از ٣ ميليون نفر در دنيا بهتر است.

اگر در يخچال شما خوراکى و غذا وجود دارد،

اگر کفش و لباس داريد،

اگر تختخواب و سرپناهى داريد،

در اين صورت شما از ٧٥٪ مردم جهان ثروتمندتر هستيد.

اگر در بانکى حساب داريد، و اگر در جيب‌تان پول داريد،


شما به ٨٪ مردم دنيا که چنين شرايطى دارند تعلّق داريد.

اگر شما اين نوشته را می‌خوانيد، از سه خوشبختى بهره‌مند هستيد:

1- يک کسى به فکر شما بوده است.

2- شما به ٢٠٠ ميليون نفرى که قادر به خواندن نيستند تعلّق نداريد.

3- و ... شما جزو ١٪ از مردم دنيا هستيد که کامپيوتر دارند.

به قول يکنفر:

· طورى کار کنيد که انگار نيازى به پول نداريد،

· طورى عشق بورزيد که انگار هرگز آزرده خاطر نشده‌ايد،

· طورى برقصيد که انگار هيچکس شما را نمی‌بيند،

· طورى آواز بخوانيد که انگار هيچکس صداى شما را نمی‌شنود،

· و بالاخره طورى زندگى کنيد که انگار زمين، بهشت است.

پنجشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۷

چند داستان کوتاه تکراری اما خواندنی

بیسکویت و دیگر هیچ

يك زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.

چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود ، تصميم گرفت براي گذراندن وقت كتابي خريداري كند. او يك بسته بيسكويت نيز خريد.

او بر روي يك صندلي دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن كتاب كرد.

در كنار او يك بسته بيسكويت بود و در كنارش مردي نشسته بود و داشت روزنامه مي خواند.

وقتي كه او نخستين بيسكويت را به دهان گذاشت ، متوجه شد كه مرد هم يك بيسكويت برداشت و خورد.. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت.

پيش خود فكر كرد: «بهتر است ناراحت نشوم ، شايد اشتباه كرده باشد.»

ولي اين ماجرا تكرار شد. هر بار كه او يك بيسكويت برمي داشت ، آن مرد هم همين كار را مي كرد. اين كار او را حسابي عصباني كرده بود ولي نمي خواست واكنش نشان دهد.

وقتي كه تنها يك بيسكويت باقي مانده بود ، پيش خود فكر كرد:

«حالا ببينم اين مرد بي ادب چه كار خواهد كرد؟»

مرد آخرين بيسكويت را نصف كرد و نصفش را خورد.

اين ديگه خيلي پررويي مي خواست!

او حسابي عصباني شده بود.

در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام كرد كه زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن كتابش را بست ، چيزهايش را جمع و جور كرد و با نگاه تندي كه به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.

وقتي داخل هواپيما روي صندلي اش نشست ، دستش را داخل ساكش كرد تا عينكش را داخل ساكش قرار دهد و ناگهان با كمال تعجب ديد كه جعبه بيسكويتش آنجاست ، باز نشده و دست نخورده!

خيلي شرمنده شد!!

از خودش

بدش آمد . . .

يادش رفته بود كه

بيسكويتي كه خريده بود را داخل ساكش گذاشته بود.

آن مرد بيسكويتهايش را با او تقسيم كرده بود ، بدون آنكه عصباني و برآشفته شده باشد . . .


سنگ ، ثروت و عشق

در زمانهای گذشته پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد وبرای اینکه عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد

بعضی از بازرگانان وندیمان ثرتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و............

نزدیک غروب یک روستایی که پشتش بار میوه بود نزدیک سنگ شد وبا هر زحمتی که بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت وان را کناری قرار داد ناگهان کیسه ای دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود کیسه را باز کرد داخل ان سکه های طلا ویک یاداشت پیدا کرد

پادشاه نوشته بود:هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد

اگر دنیای ما دنیای سنگ است
بدان سنگینی سنگ هم قشنگ است
اگر دنیای ما دنیای درد است
بدان عاشق شدن از بحررنج است

اگر عاشق شدن پس یک گناه است
دل عاشق شکستن صد گناه است



زندگی یا یک جرعه قهوه تلخ

چند دوست دوران دانشجويي كه پس از فارغ التحصيلي هر يك شغل هاي مختلفي داشتند و در كار و زندگي خود نيز موفق بودند، پس از مدت ها با هم به دانشگاه سابق شان رفتند تا با استادشان ديداري تازه كنند.

آنها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بيشتر حرف هايشان هم شكايت از زندگي بود. استادشان در حين صحبت آنها قهوه آماده مي كرد. او قهوه جوش را روي ميز گذاشت و از دانشجوها خواست كه براي خود قهوه بريزند.

روي ميز ليوان هاي متفاوتي قرار داشت; شيشه اي، پلاستيكي، چيني، بلور و ليوان هاي ديگر. وقتي همه دانشجوها قهوه هايشان را ريخته بودند و هر يك ليواني در دست داشت، استاد مثل هميشه آرام و با مهرباني گفت: بچه ها، ببينيد; همه شما ليوان هاي ظريف و زيبا را انتخاب كرديد و الان فقط ليوان هاي زمخت و ارزانقيمت روي ميز مانده اند...

دانشجوها كه از حرف هاي استاد شگفت زده شده بودند، ساكت بودند و استاد حرف هايش را به اين ترتيب ادامه داد: «در حقيقت، چيزي كه شما واقعا مي خواستيد قهوه بود و نه ليوان. اما ليوان هاي زيبا را انتخاب كرديد و در عين حال نگاه تان به ليوان هاي ديگران هم بود. زندگي هم مانند قهوه است و شغل، حقوق و جايگاه اجتماعي ظرف آن است. اين ظرف ها زندگي را تزيين مي كنند اما كيفيت آن را تغيير نخواهند داد.

البته ليوان هاي متفاوت در علاقه شما به نوشيدن قهوه تاثير خواهند گذاشت، اما اگر بيشتر توجه تان به ليوان باشد و چيزهاي با ارزشي مانند كيفيت قهوه را فراموش كنيد و از بوي آن لذت نبريد، معني واقعي نوشيدن قهوه را هم از دست خواهيد داد. پس، از حالا به بعد تلاش كنيد نگاه تان را از ليوان برداريد و در حاليكه چشم هايتان را بسته ايد، از نوشيدن قهوه لذت ببريد...»


یك ساعت ويژه



مردي ديروقت ‚ خسته از كار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را ديد كه در انتظار او بود.

سلام بابا ! يك سئوال از شما بپرسم؟

- بله حتمآ. چه سئوالي؟

- بابا ! شما براي هرساعت كار چقدر پول مي گيريد؟

مرد با ناراحتي پاسخ داد: اين به تو ارتباطي ندارد. چرا چنين سئوالي ميكني؟

- فقط ميخواهم بدانم.

- اگر بايد بداني ‚ بسيار خوب مي گويم : 20 دلار

پسر كوچك در حالي كه سرش پائين بود آه كشيد. بعد به مرد نگاه كرد و گفت : ميشود 10 دلار به من قرض بدهيد ؟

مرد عصباني شد و گفت : اگر دليلت براي پرسيدن اين سئوال ‚ فقط اين بود كه پولي براي خريدن يك اسباب بازي مزخرف از من بگيري كاملآ در اشتباهي‚ سريع به اطاقت برگرد و برو فكر كن كه چرا اينقدر خودخواه هستي. من هر روز سخت كار مي كنم و براي چنين رفتارهاي كودكانه وقت ندارم.

پسر كوچك‚ آرام به اتاقش رفت و در را بست.

مرد نشست و باز هم عصباني تر شد: چطور به خودش اجازه مي دهد فقط براي گرفتن پول از من چنين سئوالاتي كند؟

بعد از حدود يك ساعت مرد آرام تر شد و فكر كرد كه شايد با پسر كوچكش خيلي تند و خشن رفتار كرده است. شايد واقعآ چيزي بوده كه او براي خريدنش به 10 دلار نياز داشته است. به خصوص اينكه خيلي كم پيش مي آمد پسرك از پدرش درخواست پول كند.

مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد.

- خوابي پسرم ؟

- نه پدر ، بيدارم.

- من فكر كردم شايد با تو خشن رفتار كرده ام... امروز كارم سخت و طولاني بود و همه ناراحتي هايم را سر تو خالي كردم. بيا اين 10 دلاري كه خواسته بودي.

پسر كوچولو نشست‚ خنديد و فرياد زد : متشكرم بابا ! بعد دستش را زير بالشش برد و از آن زير چند اسكناس مچاله شده در آورد...

مرد وقتي ديد پسر كوچولو خودش هم پول داشته ‚ دوباره عصباني شد و با ناراحتي گفت : با اين كه خودت پول داشتي ‚ چرا دوباره درخواست پول كردي؟

پسر كوچولو پاسخ داد: براي اينكه پولم كافي نبود‚ ولي من حالا 20 دلار دارم. آيا مي توانم يك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟ من شام خوردن با شما را خيلي دوست دارم ...


عجیب ترین امتحان دنیا از ....

چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند.
آنها به استاد گفتند: « ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.».....استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند. چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند....آنها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند.....سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود:
« کدام لاستیک پنچر شده بود؟
»


امید را از دست مده

تنها بازمانده‌ي يك كشتي شكسته به جزيره ي كوچك خالي از سكنه اي افتاد.او با دلي لرزان دعا كرد كه خدا نجاتش دهد. اگر چه روزها افق را به دنبال ياري رساني از نظر مي گذراند كسي نمي آمد..سر انجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها كلبه اي بسازد تا خود را از عوامل زيان بار محافظت كند و دارا يي هاي اندكش را در آن نگه دارد.
اما روزي كه براي جستجوي غذا بيرون رفته بود به هنگام برگشتن ديد كه كلبه اش در حال سوختن است و دودي از آن به سوي آسمان ميرود.متاَسفانه بدترين اتفاق ممكن افتاده و همه چيز از دست رفته بود.از شدت خشم و اندوه در جا خشكش زد.فرياد زد: "خدايا تو چطور راضي شدي با من چنين كاري بكني؟"
صبح روز بعد با بوق كشتي اي كه به ساحل نزديك مي شد از خواب پريد.كشتي اي آمده بود تا نجاتش دهد... مرد خسته از نجات دهندگانش پرسيد:"شما ها از كجا فهميديد من در اينجا هستم؟"آنها جواب دادند:" ما متوجه علايمي كه با دود مي دادي شديم."


دوشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۷

داستاني از منوچهر احترامي

مارها قورباغه ها را مي خوردند و قورباغه ها غمگين بودند

قورباغه ها به لك لك ها شكايت كردند

لك لك ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند

لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه ها

قورباغه ها دچار اختلاف ديدگاه شدند

عده اي از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عده اي ديگر خواهان باز گشت مارها شدند

مارها باز گشتند و همپاي لك لك ها شروع به خوردن قورباغه ها كردند

حالا ديگر قورباغه ها متقاعد شده اند كه براي خورده شدن به دنيا مي آيند

تنها يك مشكل براي آنها حل نشده باقي مانده است

اينكه نمي دانند توسط دوستانشان خورده مي شوند يا دشمنانشان!

شنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۷

كوچكترين مدرسه دنيا در ايران

شهرت بين المللي و بلاگ سرباز معلم كوچك ترين مدرسه ايران و جهان

عبدالمحمد شعراني، سرباز معلم روستاي«كالو» در١٨٠ كيلومتري شهرستان دير استان بوشهر، توانسته است با راه اندازي يك وبلاگ در آدرس www.dayyertashbad.blogfa.com در باره مدرسه اي بنويسد كه با ٤ دانش آموز و با كمترين امكانات در اين نقطه از كشورمان قرار دارد.

http://dayyertashbad.blogfa.com

اين مدرسه كه كوچك ترين مدرسه دنيا لقب گرفته، توجه رسانه هاي جهان را به خود جلب كرده است و به همت شعراني اكنون امكاناتي از سوي مسئولان ذيربط در ايران به آن مدرسه و روستاي كالو (از جمله آب لوله كشي، رايانه، كتابخانه و ميز و نيمكت) اختصاص پيدا كرده است. از طريق همين وبلاگ بود كه ايرانيان و حتي سازمان يونسكو، با اين مدرسه آشنا شده اند. مدير آموزش و پرورش منطقه رايانه خودش را براي اين مدرسه فرستاده است و ايرانياني از آمريكا براي اين مدرسه هديه فرستاده اند، يك مدرس ايراني در آلمان نوشته هاي او را به زبان آلماني براي كلاسش ترجمه مي كند و اين معلم از سوي روزنامه همشهري به عنوان يكي از٧ قهرمان اجتماعي كشور در سال ٨٦ شناخته شده است.

محتواي وبلاگ شعراني نه گلايه از كمبود امكانات و نه اعتراض و شكايت از زمين و زمان، بلكه روايت جاري زندگي و مشق زيستن و عشق آموختن و ياد دادن در هر شرايطي و نگاهي جديد به دنيا و مسائل اجتماعي است. «شعراني معلم مدرسه اي كوچك به عظمت تمام دنيا و معلمي جوان كه نه تنها معلم كودكان خردسال مدرسه اش بلكه معلم همه آن هايي است كه دوست دارند رسم عاشقي بياموزند.»؛ «او به حميده، پريسا، حسين و مهدي مي آموزد كه در عبور از روزهاي سخت اين آدم هاي سخت هستند كه مي مانند نه روزهاي سخت»؛ شعراني اين سرباز معلم درس مهرباني، محبت، اميد، عشق به زندگي، پيشرفت و دوست داشتن را به دانش آموزانش مي آموزد؛ «اين جا مهرباني بر دل ها حكمراني مي كند و زندگي با همه فرازها و فرودهايش جاري است» .

کلاغ


کلاغ لکه ننگی بود بر دامن آسمان و وصله ناجور بر لباس هستی و صدای ناهموار و ناموزونش خراشی بود بر صورت احساس. با صدایش نه گلی میشکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست. صدایش، اعتراضی بود که در گوش زمین می پیچید.

کلاغ خودش را دوست نداشت و بودنش را. کلاغ فکر میکرد در دایره قسمت ، نازیبایی ها تنها سهم اوست و نظام احسن عبارتی است که هرگز او را شامل نمیشود. کلاغ غمگینانه گفت : کاش خداوند این لکه سیاه را از هستی میزدود و بالهایش را می بست تا دیگر آواز نخواند.

خدا گفت: " صدایت ترنمی است که هر گوشی آن را بلد نیست ، فرشته ها با صدای تو به وجد می آیند. سیاه کوچکم ! بخوان. فرشته ها منتظر هستند." و کلاغ هیچ نگفت.

خدا گفت:" سیاه چنان مرکب که زیبایی را از آن می نویسند و تو این چنین زیبایی ات را بنویس و اگر نباشی ، جهان من چیزی کم دارد ، خودت را از آسمانم دریغ نکن " و کلاغ باز خاموش بود.

خدا گفت:" بخوان برای من . بخوان این منم که دوستت دارم ، سیاهی ات را و خواندنت را"

و کلاغ خواند.این بار اما عاشقانه ترین آوازش را خدا گوش داد و لذت برد.

دست نوشته هاي دكتر علي شريعتي


وقتي كبوتري شروع به معاشرت با كلاغها مي كند پرهايش سفيد مي ماند، ولي قلبش سياه ميشود.
دوست داشتن كسي كه لايق دوست داشتن نيست اسراف محبت است
( دكتر علي شريعتي(

************ ********* ******
دل هاي بزرگ و احساس هاي بلند،
عشق هاي زيبا و پرشكوه مي آفرينند
)
دكتر علي شريعتي(

************ ********* ******
اما چه رنجي است لذت ها را تنها
بردن و چه زشت است زيبايي ها را
تنها ديدن و چه بدبختي آزاردهنده
اي است تنها خوشبخت بودن! در بهشت
تنها بودن سخت تر از كوير است
(دكتر علي شريعتي(

************ ********* ******
اكنون تو با مرگ رفته اي و من
اينجا تنها به اين اميد دم ميزنم
كه با هر نفس گامي به تو نزديك تر
ميشوم . اين زندگي من است (دكتر علي
شريعتي(

************ ********* ******
وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را
بستند.وقتی خواستم ستایش کنم،
گفتند خرافات است.وقتی خواستم
عاشق شوم گفتند دروغ است.وقتی
خواستم گریستن، گفتند دروغ
است.وقتی خواستم خندیدن، گفتند
دیوانه است.دنیا را نگه دارید،
میخواهم پیاده شوم (دكتر علي
شريعتي(

************ ********* ******
اگر قادر نيستي خود را بالا ببري
همانند سيب باش تا با افتادنت
انديشه‌اي را بالا ببري (دكتر علي
شريعتي)

************ ********* ******
به سه چيز تکيه نکن ، غرور، دروغ
و عشق.آدم با غرور مي تازد،با دروغ
مي بازد و با عشق مي ميرد (دكتر علي
شريعتي)

************ **

" لحظه ها را گذرانديم که به خوشبختي برسيم؛ غافل از آنکه لحظه ها همان خوشبختي بودند " .

************ ********* *

بگذار تا شیطنت عشق چشمان تو را به عریانی خویش بگشاید شاید هر چند آنجا جز رنج و پریشانی نباشد اما کوری را به خاطر آرامش تحمل نکن

************ ********* ********* *

اگر مثل گاو گنده باشي،ميدوشنت

اگر مثل خر قوي باشي،بارت مي كنند

اگر مثل اسب دونده باشي،سوارت مي شوند....

فقط از فهميدن تو مي ترسند. "